eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
474 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 بغض چانه م را تکان داد سرم را پایین انداختم. ببین منو؟ سرم را بالا اوردم به چشمانش نگاه کردم و او گفت این چه بازی اییه ؟ هردقیقه میگی میشه من قرص بخورم؟ دندانهایم را کمی روی هم ساییدم و گفتم خوب گلوم درد میکنه به تندی برخاست از حرکت او انگار تمام بدنم لرزید مچ دستم را گرفت و گفت پاشو بیا به دنبالش کشیده شدم مرا داخل اتاق خواب هل دادو گفت لباسهاتو بپوش ارام گفتم واسه چی؟ میبرمت دکتر معاینه ت کنه. میخوام ببینم چته. ولش کن دکتر رفتن نمیخواد چشمانش را براق کرد. دوقدم به طرفم امدو گفت پس مرض داری دروغ میگی و قرص میخوری؟ خواستم بگویم گلویم را هم اگر دروغ بگویم کتکهایی ‌که میزنی درد دارد برای ان لااقل بگذار قرص بخورم اما غرورم اجازه نداد. سرم را پایین انداختم با پشت دست سیلی نسبتا محکمی به صورتم زد. سرم را بالا اوردم و او با اخم گفت واسه چی دروغ میگی؟ واسه چی خودتو به مریضی میزنی ؟ دستم را روی صورتم کشیدم و گفتم من دروغ نمیگم اگر دروغ نمیگی حاضر شو بریم دکتر وِلش کن خودم خوب میشم چنگی به کتفم زد مرا محکم تکاندو گفت چرا سعی میکنی منو گول بزنی؟ خودم را رهانیدم و گفتم ولم کن نیما سیلی بعدی اش را محکم تر زدو گفت دروغت واسه چیه؟ اشکی که از چشمم چکید را پاک کردم . کمی عقب رفتم و گفتم میشه ولم کنی؟ دو قدم به طرفم آمد چنگی در موهایم زد. جیغ کشیدم و با عصبانیت گفتم ولم کن وحشی . یه قرص ازت خواستم اونم نمیخوام دست از سرم بردار. با دست دیگرش دهانم را در مشتش گرفت کمی فشردو گفت به کی میگی وحشی؟ مرا در همان حال نگه داشت چشمانم را بسته بودم و درد را تحمل میکردم. از یه طرف موهایم را در حالت کشیده شدن نگه داشته بود و از طرف دیگر دهانم را در چنگالش میفشرد. دستش را از روی دهانم برداشت و مرا در همان حال که موهایم در دستش بود به طرف رخت کمد برد مانتویی در اورد سپس رهایم کردو گفت اینو بپوش میبرمت دکتر. وای به حالت اگر بگه چیزیت نیست. مانتو را پوشیدم شالم‌راهم روی سرم انداختم. خودش هم کتش را پوشید با مشت به کمرم کوبیدو گفت راه بیفت هینی کشیدم از درد مشت او کمی خودم را تاباندم و راه افتادم. سوار ماشین شدم سایبان اینه را پایین دادم صورتم از سیلی که خورده بودم سرخ بود و امید داشتم تا رسیدن به مطب سرخی اش برود. خجالت داشتم که کسی مرا در آن وضع کتک خورده ببیند. مقابل ساختمان شبانه روزی ایی ایستاد. پیاده شدم. اگر لحظه ایی از من غفلت میکرد از دستش میگریختم. اما نیما حسابی حواسش به من جمع بود. دو سه نفری در مطب نشست بودند روی صندلی کنارش نشستم نوبتمان که شد داخل رفتیم. دکتر مرد مسنی بود سلام کردیم وپاسخمان را داد .