eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 خانم جوان که مسئول نمونه گیری بود بندی را به دستم زد که مردی از اتاق پشتی صدایش زد اون پرونده ایی که صبح بهتون دادم اینجاست؟ برخاست و گفت بله الان میارم. پوشه ایی را در دست گرفت چشمم روی میز افتاد یک ورق ایبوپروفن روی میز بود . دستم به طرفش رفت. ان را برداشتم. چشمانم رابستم و گفتم خدایا ببخشید. ورق قرص را برای اینکه نیما نبیند در لباس زیرم پنهان کردم. ضربان قلبم به قدری بالا بود که احساس میکردم بدنم میلرزد. از اتاق بیرون امدو. گفت دستت چرا کبود شده؟ شرمم امد که بگویم شوهرم مرا زده. لبخندی زدم و گفتم چیزی نیست. ازمایشم را گرفت . سریع از اتاق خارج شدم. نیما ان بیرون منتظرم بود.‌دلم میخواست از انجا فرار کنم. دستش را گرفتم و گفتم بریم. از ازمایشگاه خارج و سوار ماشین شدیم. اگر نیما به خانه بیاید و متوجه برجستگی لباسم شود قرص را بیابد هم آبرویم میرود که دزدی کردم و هم احتمالا کتک میخورم. باید همینکه رسیدیم به سرویس بهداشتی بروم. آنجا تنها جایی بود که بدنبالم نمی امد. اگر هم مرا پیاده کند و برود که هزار بار شکر. اما اینکار را نمیکند چون باید در را رویم قفل کند. مقابل خانه ایستاد همینکه ماشین را داخل حیاط نیاورد یعنی میخواهد گورش را گم کند. به دنبالش وارد خانه شدم. داخل رفتم حفاظ را قفل کردو رفت. بدنبال جایی برای پنهان کردن قرصی که دزدیده بودم‌ کمی در خانه چرخیدم.‌از همه چیز وحشت داشتم. هرجارا نگاه میکردم احتمال میدادم آنجا را بگردد. و پیدایش کند.‌ یکی از ان را خوردم. فکری به ذهنم خطور کرد. تمام قرص ها را دانه دانه کردم و در ظرف لوبیا قرمز ها ریختم و هم زدم. نیما قصد قورمه سبزی درست کردن نداشت که به انجا سرک بکشد. روی میز نهار خوری نشستم ورق قرص را با قیچی ریز ریز کردم و به سرویس رفتم ان را در توالت ریختم و سیفون را کشیدم. نهار را اماده کردم ساعت یک بود. دلم میخواست به تراس بروم و ادامه کنده کاری م را انجام دهم اما میترسیدم نیما از راه برسد. این لامذهب تراس هم دقیقا مقابل در حیاط بود. برای سرکشی و اوضاع و بررسی محلی که میخواستم کار پنهانی انجام دهم به انجا رفتم. خوشبختانه همه چیز سرجای خودش و درست بود.‌ در ماشین رو که باز شد مثل جن زده ها سرجایم پریدم اطرافم را بررسی کردم و روتختی را از روی بند جمع کردم و به داخل بردم. تند و سریع به اتاق خواب رفتم پتوهارا برداشتم و روتختی را انداختم. اصلا دلم نمیخواست که با ان ببر وحشی زیر یک لحاف بروم اما چاره دیگری هم نبود. صدایش آمد مریم. از اتاق خارج شدم دستانش پراز مشماهای میوه بود. دوست نداشتم به او سلام کنم اما یادم امد دیشب به خاطر همینکار پشت سرم کوبید ارام گفتم سلام. پاسخم را دادو مشماها را روی کابینت نهاد . به اشپزخانه رفتم. نگاهم به میوه ها افتاد. مثل همیشه خودش موز دوست نداشت اما برای من خریده بود. نگاهی به او انداختم لحظه ایی دلم برایش سوخت اگر من اینکاررا نکرده بودم و آن روز که دیاکو را در خیابان دیده بودم اهمیت نمیدادم و میگذشتم. نه آبرویم میرفت. نه اینهمه رنج میکشیدم. نه حبس میشدم. نه مادرم و عیسی ناراحت میشدند و نه نیما به چنین موجودی تبدیل میشد.‌ سابق چه شور و نشاطی داشت و چه مهربان بود اما حالا چقدر ناراحت و غمگین و افسرده بود. میوه ها را جابجا کردم و در یخچال گذاشتم. ارام گفتم چای میخوری؟ سر تایید تکان داد و وارد اشپزخانه شد همانجا نشست چایش را مقابلش نهادم و گفتم نیما نگاهم کرد. حرفی نمیزد. کمی به چشمانش نگاه کردم . پشیمان از چیزی که میخواستم بگویم . سرم را پایین انداختم که گفت چی میخواستی بگی؟ ارام گفتم ولش کن بگو