#پارت220
با من بمان💐💐💐
سرم را پایین انداختم . نیما با همان لحنش گفت
لالی مریم؟
ارام گفتم
تمومش کن دیگه نیما. هرشب میخوای یه بخشی از اون ماجرا رو با من مرور کنی و دعوا درست کنی؟
نه میخوام علت نرفتنت و بهت بگم. یه وقت منت سر من نزاری که تو هرچقد بد رفتادی کردی من موندم تحمل کردم و درست کردم.
نگاهش کردم و او گفت
بهت میگم چرا نرفتی؟ میگی دوست داشتم بمونم. الان بگو چرا ماجد داره به خونتون حمله میکنه؟
من ساکت شدم. برخاست و گفت
چون تو رفتی حقیقت و به اون پسره گفتی . اونم رفت همه چیز و به خانواده ش گفت. لابد اونجا هم یه شر بپا کرده . ماجدهم به خاطر اینکه حقیقت و گفتی میخواد ازت انتقام بگیره .حمله میکنه به خانه ایی که ازت میشناسه. الان در واقع با نرفتنت به من و خونه من پناه اوردی . چون اینجا جات امنه دنبال مامانم نرفتی.
سرم را بالا اوردم و گفتم
جام اَمنه؟
با اخم به من نگاه کرد و من گفتم
این چیزها کهگفتی درسته ولی علت نرفتن من نیست. ماجد ادرس اینجا رو نداره. ادرس خونه عیسی و مامانمم نداره. اگر اونها رو پیدا کنه پس اینجارو هم پیدا میکنه . عیسی ازش شکایت کرده یا گیر میفته یا خودش بیخیال میشه. اینها دلیل میشه که من اینجا بمونم؟
نیما به کابینت تکیه کردو گفت
پس چرا نرفتی؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم
من نمیخوام برم نیما. اگر میخواستم برم بر نمیگشتم. من اومدم که اشتباهمو جبران کنم. که باهم زندگی کنیم.
پوزخندی زدو گفت
تو خونه مامانت پس چرا گفتی من نمیام؟
چون فهمیدم تو گوشیتو نبردی توی حیاط که صدای مارو ضبط کنی. وقتی دیدم هندزفری گذاشتی توی گوشیت صداهای مارو شنیدی. ترسیدم باهات بیام خونه.
ساکت به من نگاه میکردو من گفتم
منو ببخش .
از اشپزخانه خارج شد.برایش یک لیوان چای بردم و به اشپزخانه بازگشتم. آنجا را مرتب کردم.و کمی میوه شستم انها را پوست کندم و به طرفش بردم مقابلش گذاشتم. نگاهی به ظرف میوه انداخت خودم هم مقابلش نشستم.
سرش در گوشی اش بود. دو تکه از میوه هایش را خوردو گفت
تو نمیخوری؟
نه ممنون
نگاهش را بالا اورد و گفت
اعتصاب کردی که هیچی نمیخوری؟
متعجب گفتم
چی؟
غذا سه چهار تا قاشق میخوری. میوه...
گلوم درد میکنه نمیتونم قورت بدم.
نفس پرصدایی کشیدو طوریکه انگار من دروغ میگویم نگاهم کردو سرش را در گوشی اش فرو برد.
حوصله م به شدت سر رفته بود. دلم گوشی م را میخواست که در شبکه های اجتماعی بچرخم. دستم به طرف کتابی که برداشته بودم تا بخوانم رفت صدای نیما باعث شد دستم را پس بکشم.
#پارت221
با من بمان💐💐💐
بگذارش کنار.
صاف نشستم و گفتم
چرا؟
سرش را بالا داد من گفتم
حوصله م سر میره خوب. خودت سرت و کردی توی گوشیت من هیچ کاری ندارم انجام بدم.چی میشه دوخط کتاب بخونم؟
لازم نکرده کتاب بخونی. تو اوقات فراغتت بشین به این فکر کن که اعصاب چند نفر رو بهم ریختی .
نگاهم را از او گرفتم.و او گفت
حال مادر منو امشب دیدی؟ مادر خودت و دوبار تو این چند روز راهی بیمارستان کردی. اون بنده خدا خاله معصومه ت اونروز دست و پاش داشت میلرزید. امروز صبح لیلا زنگ زده میگه نکنه عیسی معتاد شده ؟ میگم چرا؟ میگه درست حسابی غذا نمیخوره شبها هم تا صبح صدبار بلند میشه میره تو حیاط دور میزنه برمیگرده. بوی سیگار هم میده.
منم که به این حال و روز انداختی.
نفس پرصدایی کشیدو گفت
یه نفر دیروز اومده بود نمایشگاه یه ماشین داشت واسه فروش اورده بود میگه ما دیگه جرات نمیکنیم بچه هامونو بفرستیم تو کوچه بازی کنند. به خانمم گفتم هیچ جا نرو فقط بشین تو خونه . همسایه روبروییتون یه پیرزنه که تنها زندگی میکنه به پسرش گفته بیا چند روز منو ببر خانه خودت . از اونطرف صد در صد خانواده اون پسره رو هم به هم ریختی .
اخم کردو گفت
آرامش و از همه گرفتی. بابات یه عمر با آبرو حیثیت زندگی کرد . فردای روزی که ماجد رفت خونتون و بهم ریخت به عیسی گفتم واسه هفتش هیچ برنامه ایی ندارید ؟ هم نمیخواست به من بگه تو مسبب این جریانی هم نمیدونست چه جوابی بده گفت
نمیدونم کی به خونمون حمله کرده میترسم هفتم بگیرم بیان تو مراسم آبرومونو ببرن.
لبم را گزیدم نیما پوزخندی زدو گفت
به این چیزها فکر کردی؟ به این فکر کردی که چند وقت دیگه چهلم باباته اگر مراسم نگیرید زشته اگر بگیرید اون مرتیکه بیادیه حرکتی کنه . من و عیسی باید سرمون و بزاریم بمیریم.
سرم را پایین انداختم و او گفت
اگر مغازه من یا عیسی رو پیدا کنه بهمون حمله کنه یا اگر بره سراغ مادرت. بره خونه عیسی سراغ لیلا بشین به اینها فکر کن.
عیسی ازش شکایت کرده .
به تمسخر گفت
اره میدونم که سپاه و نیرو انتظامی و ارتش الان همه اماده باشن که بگیرنش.
گوشی اش را به کناری انداخت و گفت
متن شکایت نامه عیسی رو دیدم. توش ننوشته که میدونه کی بهتون حمله کرده. میدونی چرا؟
ازش دلیلشو پرسیدی؟