eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 اشپزخانه را مرتب کردم کفش را تی زدم تا بهانه ایی برای او نباشد.‌ نیما وارد خانه شد برخاستم به او سلام کردم. ارام پاسخم را داد. کتش را در اورد آویزان نمود . گوشی اش را هم از جیبش خارج کرد روی کابینت گذاشت ساعتش راهم باز کرد.‌ و به طرف سرویس رفت. در دستشویی را که بست به طرف گوشی اش رفتم. هنوز صفحه اش شکسته بود.‌قفل کنارش را زدم از من الگو میخواست پترن زد به حروف انگلیسی را کشیدم تا مطمئن شوم که قفلش را تغییر نداده. صفحه که باز شد سریع قفلش کردم و بی جهت در یخچال را باز نمودم و لایش ایستادم. صدای باز و بسته شدن در سرویس آمد. و نیما از آنجا خارج شد از دور قدو قامتش را ورانداز کردم. یاد لحظاتی که مرا کتک میزد افتادم. کینه برخوردهایش در دلم جوشید. من مقصر بودم اما برخوردهای نیما را نمیتوانستم ببخشم. تلاشی هم برای بهبود این رابطه ندارد. مدام اشتباهم را به من یاد اوری میکند. الان که من در این مخمصه افتادم هم به من رو نمیداد که از او کمک بخواهم. من را به خدمتکار شخصی اش تبدیل کرده بود. فقط برایش بشورم و بپزم. سرمیز نشست و گفت غذامو بکش بخورم باید برم؟ برنج را در دیس کشیدم سر میز گذاشتم مرغ را هم در ظرف ریختم و روی میز گذاشتم. اخم کردو گفت غیر از مرغ و ماکارانی هیچی بلد نیستی درست کنی؟ متعجب به او نگاه کردم . کمی برای خودش برنج کشیدو گفت صبح تا حالا چه غلطی میکردی که این کوفت و گذاشتی جلوی من آب دهانم را قورت دادم و گفتم خوشمزه ست. خوشمزه ست؟ مرغ و از فریزر برمیداری میندازی تو قابلمه اب میریزی روش یکمم رب میزنی بهش شد غذا اره؟ خوب چیکار باید کنم؟ سرتاسفی تکان دادو گفت خاک برسرت . عرضه خانه داری هم نداری. حرفش به من برخوردو گفتم الان خونه کثیفه نیما؟ تو اصلا از این غذا خوردی که بد باشه؟ نگاه چپی به من انداخت و گفت نه تاحالا تو عمرم مرغ نخورده بودم الان اینی که گذاشتی جلوم غذای شاهانه ست. باید چطوری درستش میکردم. باید سرخش میکردی یه زعفرانی ادویه ایی چیزی بهش میزدی ادویه زدم. تو دنبال بهانه میگردی منو دعوا کنی هنوز نخوردی میگی بده یک قاشق از اب مرغ را بالا اوردو گفت خودت نگاه به ظاهر غذات کن . ابگوشت آبش از این غلیظ تره. سر جایم نشستم کمی برای خودم برنج کشیدم. از خودم بدم امد. چرا باید در مقابل همه چیز سکوت کنم. نهایت میخواد منو بزنه به جهنم بزار بزنه برای همین گفتم خواستم سرخش کنم بهش ادویه هم بیشتر بزنم. با خودم گفتم تو هم اضافه وزن داری هم دوسال دیگه چهل سالت میشه داری پا تو سن میزاری اینطوری سالم تر و مناسب تره. از این به بعد سرخ میکنم اینبار رو لطفا ببخشید. ارباب. قاشقش را در بشقابش کوباندو با عصبانیت گفت مسخره همه کس و کارتن از صدای او تکانی سرجایم خوردم نیمه نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم مشتش را گره کردو سپس قاشقش را براشت یک تکه مرغ برداشت اولین قاشق را که در دهانم نهادم. وجودم پراز ترس شد گویا من ادویه مرغ و فلفل قرمز را با هم اشتباه گرفته بودم. دهانم داغ شد و میسوخت. نگاهم روی نیما افتاد دلم میخواست به او بگویم نخورد اما شهامت نداشتم کور سوی امیدی داشتم که شاید تندی غذارا دوست داشته باشد. قاشق به دهانش رفت و از ان خارج شد نگاهم روی او زوم بود تا واکنشش را ببینم. دوبار غذا را جوید و سرش را بالا اورد نگاه خشمگینش در چشمان من قفل شد. قاشقش را در بشقابش نهادو گفت بخور برای خودش یک لیوان دوغ ریخت. ان را سر کشید و گفت بخور دیگه به خاطر قورت دادن زوری غذای به این تندی سکسکه گرفتم. دستم را روی دهانم نهادم کمی برای خودم دوغ ریختم ان را سرکشیدم و نگاهش کردم. از شدت سوزش دهانم اشک از چشمم می امد با خونسردی گفت بخور دیگه گفتی خوشمزه ست. گفتی دنبال بهانه ایی دعوا درست کنی. گفتی به خاطر سلامتی و اضافه وزن من غذای سالم پختی. الان بخورش. نگاهم را به ظرف مرغ دوختم و گفتم تنده نمیتونم بخورم. بایدبخوری ناخواسته چشمانم پراز اشک شد. گلویم که درد میکرد سوزش دهانم هم به آن اضافه شده بود. اگر مجبورم میکرد از این غذا بخورم حالم حسابی بد میشد چون من به فلفل حساسیت داشتم. سریع با دستم قطرات اشکم را پاک کردم برخودم مسلط شدم . نگاهش کردم و گفتم کنسرو ماهی میخوری با برنج؟ نفس عمیقی کشیدو گفت مگه داریم؟