#پارت224
خانه کاغذی🪴🪴🪴
منو نگاه کن
سرم را بالا اوردم اینکه چقدر با من به خوبی و مهربانی رفتار میکرد و من طوری خرابش کرده بودم که بعید میدانستم این رابطه درست شود. احساساتم را بیدار کرد. من بی دفاع و بی پناه بودم یک نفرهم که خداسرراهم گذاشته بود را با خریت خودم به دشمن تبدیل کردم. او نه دیگر محبتی به من میکرد و نه اعتمادی که داشت که اجازه دهد من ازادانه زندگی کنم.
اشک در چشمانم جمع شد. میدانستم از حالا به بعد مثل اسیری در دستان او هرروز شکنجه میشوم. هیچ راه نجاتی هم برایم نمیگذارد که من با تلاش خودم را نجات دهم.
امیر کمی به چشمانم نگاه کرد متوجه خیسی چشمم شد. نگاهش را از من گرفت و گفت
بلند شو برو یه چایی درست کن
برخاستم. تا بحال اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم اما با بی لیاقتی خودم را به اینجا رساندم. این که یک چای ساده بود اما از حالا به بعد انتظار شام و نهارو نظافت خانه به این بزرگی را هم از من داشت
چای ساز را روشن کردم و در اشپزخانه نشستم. زرد اب زخمم بلیزم را مرطوب کرده بود. نگاهی به او که پشت به پشت هم سیگار میکشید انداختم . خواستم بگویم سرم شستشو دارد یا نه
اما سریع پشیمان شدم. الان میخواد بگه به جهنم .
پوزخندی به خودم زدم از کسی که به قصد کشتن مرا زده بود انتظار سرم شستشو برای زخمم داشتم.
دکمه چای ساز که پرید قوری را برداشتم درقوطی ها را یک به یک باز کردم چای را دم کردم و یک لیوان برای او ریختم در یک سینی کنارش هم قندان گذاشتم و مقابلش نهادم. دوباره به اشپزخانه رفتم و روی صندلی نهار خوری نشستم. بدن درد شدیدی داشتم . از شدت درد ضعف مرا گرفته بود بسیارهم گرسنه بودم. دستم را روی میز و سپس سرم را روی دستم نهادم هر دودقیقه یکبار صدای فندک زدن امیر می امد بوی سیگار در خانه پیچیده بود و نفسم سنگین شده بود. سرفه ایی کردم . دلم میخواست کمی پنجره را باز کنم اما ترجیح دادم در همان حال بمانم تا اینکه صدای اورا در بیاورم.
کمی بعد همانجا روی کاناپه ها با همان شلوار لی و بلیز کتان و بدون پتو دراز کشید ساعد دستش را روی چشمانش نهاد وگویا خوابش برده بود. از خوابیدن او استفاده کردم. ارام و اهسته برای خودم یک لیوان اب قند درست کردم تا از شدت ضعفم کم شود.
وارد اتاق خواب شدم . برای اینکه نصفه شب به اتاقم نیاید پتویش را از داخل کمد برداشتم و روی میز مقابلش نهادم و وارد اتاق شدم.
ایکاش جای مسکن هایش را میدانستم. یکی میخوردم تمام بدنم یکپارچه درد میکرد . دراز کشیدم. و اتفاقات امروز را مرور کردم. اشکان نامرد از ترس امیر به دروغ گفت من به او زنگ زدم.
یاد حرفهایش افتادم جلوی امیر همه شخصیتم لگد مال شد. خانمت و من دو دفعه تو این هفته از کافه م انداختمش بیرون.
منه احمق تو ارایشگاه هم دلم لرزید که به حرفش گوش کنم او برایم وکیل بگیر نبود.
#پارت224
عصبی و با سرعت رانندگی میکرد، خدا خدا میکردم مرا به خانه مرجان ببرد اما نبرد.
وارد حیاط خانه که شدیم اشکهایم روی گونه ام غلطید به سمت من چرخید وگفت
_الان چته؟ چرا گریه میکنی؟
ملتمسانه گفتم
_فرهاد بخدا من اگه حرف نزدم چون فکر کردم اگه سوالهای اون و جواب بدم تو ناراحت میشی، اون ازم پرسید چطوری با تو ازدواج کردم؟ ازم پرسید تو عصبی هستی؟ تو دست به زن داری؟
اخم کردو گفت
_جوابشو میدادی بهش میگفتی اره من دروغ گفتم، مخفی کاری کردم، شوهرمو پیچوندم با مرجان رفتم شمال، بگو من حرف گوش ندادم کتک خوردم، بهش میگفتی اگه بازم حرف گوش نکنم بازم کتک میخورم.اما اگه مثل بچه ادم زندگی کنم، شوهرم عاشقمه، دوسم داره، برام همه کار میکنه. اگه حرفشو گوش بدم کمتر از عسل جان بهم نمیگه.
ارام و با احتیاط گفتم
_اره ، تو راست میگی نباید ملاحظه ابرو اقا شهرام و میکردم، باید میگفتم تو بهم تجاوز کردی و چند روز اول من و تو اتاق زندانی میکردی که با ستاره خوش باشی
فرهاد رویش را از من برگرداند دندان قروچه ایی رفت.
از ماشین پیاده شد در سمت من را باز کردو گفت
_بیا پایین.
از ماشین پیاده شدم بازویم را گرفت و مرا داخل خانه برد.اما خودش نیامد نیم ساعتی در حیاط نشست و سپس. وارد خانه شد
در یخچال را باز کرد دو عدد سیب برداشت نزدیکم امد یکی را به سمتم گرفت وگفت
_بخور
سیب را از دستش گرفتم.
دستم را گرفت و گفت
_برات خدمتکار گرفتم اومده خونتو مرتب کرده.
مرا به اتاق خواب برد خرسم کنار اتاق بود. دستش را دور شانه من حلقه کردو گفت
_بیا همه چیو فراموش کنیم.
با دلخوری به فرهاد نگاه کردم و سرم را پایین انداختم.
فرهاد مرا نزدیک خرسم بردو گفت
_یادته گفتی از این خرس بزرگها دوست داری؟
سرمثبت تکان دادم فرهاد با امیدواری گفت
_برات خریدمش.
لبخند مصنوعی زدم روسری ام را برداشت و گفت
_دوستش داری؟
بغضم را فرو خوردم وسر تایید تکان دادم.
دکمه هایم را باز کرد مانتویم را در اوردو گفت
_دنبالم بیا
به دنبال او از اتاق خواب خارج شدم فرهاد در اتاقی که سابقا اتاق کار من بود را گشود. با دیدن لوازم نقاشی ام چشمانم برق زد. فرهاد با لبخند گفت
_رفتم اموزشگاه برات یه معلم خصوصی گرفتم بیاد تو خونه بهت نقاشی یاد بده.
نگاهی به اتاق کارم انداختم ، نقاشی دیگر برایم جذاب نبود.
دستم را گرفت هینی کشیدم و گفتم
_ای دستم.
سریع دستم را رها کردو گفت
_ببخش حواسم نبود.
سپس دست سالمم را گرفت و گفت
_بیا
بدنبالش راهی شدم، پرده را کنار زدو گفت
_اونجا رو ببین
نگاهی به کنار استخر انداختم دو عدد دوچرخه یکی سورمه ایی و یکی صورتی کنار حیاط بود.
بغضم را فروخوردم و یاد گذشته افتادم، اتفاقات اخیر عشق به دوچرخه سواری را در من پوچ و بی معنی کرده بود.
_از این به بعد هروقت دوست داشتی میریم دوچرخه سواری.
مرا مقابل میز وسط خانه بردو گفت
_اینم دوتا بلیط برای سفر به کیش. پس فردا بعد از ظهر پرواز داریم.اونجا برات بلیط کنسرت و تئاتر گرفتم.
نگاهی به فرهاد انداختم. شانه هایم را گرفت وگفت
_عسل، بخدا من خیلی دوستت دارم.