#پارت227
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دیروز با یه وضعی اوردش خونه . کفش پاش نبود لباسهاش خونی بود سرو صورتش داغون بود.
رفته بودند خانه بابای امیرخان من جلو اسانسور بودم در باز شد دختره با یه لحنی خیلی بد داد زد سر امیر خان چند دفعه بگم با من حرف نزن .
با خودم گفتم الانه که ببندش به ماشین تا خونه بکشش اما هیچی بهش نگفت
خدا به دادش برسه . من که جرات دخالت کردن ندارم.
منم جرات ندارم.
امیر را دیدم که از دور می امد ارام در ماشین را بستم. نزدیک انها امد چیزی را به مصطفی گفت و سوار ماشین شد مرا به کلینیک برد. اینبار از هر سری دردناک تر بود. از ترس امیر حتی ناله هم نمیکردم.
مرا به خانه بازگرداند و گفت
من باید برم دفتر . تلفن خونه هست اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن
با خودم گفتم
من غلط کنم با تو کار داشته باشم.
اعظم خانم مشغول پختن غذا بود. داخل اتاق خواب لب تخت نشستم. کمی بعد اعظم خانم لای در ایستادو گفت
خانم نهارمیل دارید؟
این بهترین فرصت بود که سیر شوم امیر هم نبود . برخاستم و گفتم
بله
وارد اشپزخانه شدم و نهارم را خوردم. یک لیوان هم برایم چای ریخت اینکه تمام کارکنان خانه وحشت امیر حرف نمیزدند خیلی برایم جالب بود چطور اینهمه ادم را مجاب کرده هر طور که میخواهد رفتار کنند.
چایم را هم خوردم . مابین دارو هایم مسکن نبود . رو به اعظم خانم گفتم
شما قرص مسکن دارید؟
متعجب به من نگاه کردو گفت
نخیر
تو این خانه هیچ دارویی نیست؟
من نمیدونم.
ناامید از حرف او به اتاق خواب رفتم. و دراز کشیدم . دلم میخواست امیر مثل روز عروسیمان شود. با ناز و نوازش و مهربانی با من رفتار کند. لامذهب اصلا راهی برای جبران جلویم نمیگذاشت. تمام درهارابسته بود.
ساعت هشت شب بود و من در ان خانه تنها بودم. فکری به ذهنم خطور کرد تلفن را برداشتم شماره اش را گرفتم. کمی بعد گفت
الو
سلام.
کمی منتظر ماندم پاسخ سلام ن را هم ندادو من گفتم
کی میای؟
چیکار داری؟
اخه شب شده من از تنهایی میترسم.
خیلی خوب کاری نداری؟
داری میای برای من قرص مسکن میگیری؟
برای چی؟
سرم درد میکنه
کاری نداری؟
نه خداحافظ
ارتباط را بی خداحافظی قطع کرد. همانجا کنار تلفن نشستم لعنتی خانه را با دوربین تحت کنترل داشت و من اصلا هیچ جورا نمیتوانستم لااقل کمی انجا بچرخم حوصله م به شدت سر رفته بود.
هنوز چیزی نگذشته بود که در باز شد وارد خانه شد متعجب برخاستم امیر گفت
درو چرا قفل نکردی؟
مکثی کردم و گفتم
باید قفل میکردم؟
وقتی تو خونه تنهایی درو قفل کن
وارد اشپزخانه شد از داخل کابینت یک عدد قرص در اورد ان را روی میز گذاشت و گفت
بیا
با هزار ترس و لرز وارد شدم و اشاره ایی به قرص کردو گفت
اینم مسکن. سگ کیومرث داره میمیره. دکتر اومده بالا سرش من ته باغم.
#پارت227
_نمی تونم بگم عسل ، اینو از من نخواه.
صدای زنگ گوشی اش بلند شد برخاست و گوشی را از روی اپن برداشت و گفت
_جانم شهرام، اره ، نه حرف نزد، گوشی
سپس تلفنش را سمت من گرفت و گفت
_شهرام با تو کار داره
گوشی را گرفتم و گفتم
_بله
_سلام، خوبی عسل؟
_ممنون
_این دکتری که ظهر پیشش بودید گفت تو باهاش همکاری نکردی؟
ارام گفتم
_بله
_چرا جواب سوالاتش رو ندادی؟
_ترسیدم
_از چی؟
_ترسیدم یه حرفی بزنم ابروی شما بره
شهرام کوتاه خندیدو گفت
_به همکارام ربطی نداره عسل جان من ممنونم که تو ابرو داری کردی ولی اونها امینن
سکوت کردم شهرام ادامه داد
_میخوای من باهات حرف بزنم؟
اهی کشیدم حوصله نداشتم،دنبال کلمه ایی بودم که مؤدبانه درخواستش را رد کنم، شهرام،گفت
_گوشی و بده به فرهاد .
گوشی را سمت فرهاد گرفتم وگفتم
_باتو کار داره
سپس برخاستم و به اتاق خواب رفتم موهایم را در تور جمع کردم . فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_حاضر شو بریم خونه شهرام
با کلافگی گفتم
_نمیام
فرهاد مانتو وشالم را اورد و گفت
_ پاشو ببینم
لباسهایم را پوشاند و مرا به اجبار دنبال خودش راهی کرد.
وارد خانه شهرام شدیم ریتا در سالن نبود.
مرجان برخاست و گفت
_سلام.
پاسخش را دادم، انگیزه زندگی در من با دیدن مرجان بیدار میشد.
شهرام مرا به گوشه سالن برد.
مرجان لباسهایش را پوشیدو گفت
_من و فرهاد تا فروشگاه میریم.
شهرام ارام گفت
_به من اعتماد داری؟
سر مثبت تکان دادم.
_مطمئنی که هر حرفی تو به بزنی بین خودمون دوتا میمونه؟
ارام گفتم
_بله
شهرام اهی کشید و گفت
_من میدونم تو از دست فرهاد ناراحتی ، میدونم اذیت شدی اما عسل جان خودکشی راهش نیست.
سرم را بالا اوردم وگفتم
_اتفاقا خود کشی راه حل زندگی منه
_چرا این فکر را میکنی؟
_یه لحظه خودتون رو جای من بزارید.
اشک از چشمانم جاری شدو گفت
_من همیشه حسرت همه چیز رو دلم مونده.
_مثلا حسرت چی؟
حسرت داشتن مادر، حسرت حضور پدر ، حسرت یه اغوش محبت امیز، شما میدونی تو خونه عمه ایی بزرگ شدن که اگر یه خودکار برات میخرید اخم میکردو میگفت
دیگه چیکارت کنم ؟ یعنی چی؟
_ولی من اتاقتو اونجا دیدم تو همه چیز داشتی.
_یه چیزهایی هست که نمی خوام به شما بگم ، همه اونها مال سال اخر زنده بودن عمه م بود.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_هیچ وقت هیچ کس منو نخواست ، من همیشه همه جا اضافه بودم. تا زمانیکه خونه عمه م بودم چپ و راست میگفت. احمد همیشه باعث دردسر من بود.
تا بچه بود یه جور اذیتم میکرد، وقتی هوریه رو گرفت یه جور اذیتم کرد.
شهرام ارام گفت
_هوریه کیه؟
_زن اول بابام بوده، طلاق گرفته.
_چرا؟
_نمیدونم.
هردو ساکت شدیم شهرام گفت
_خوب ادامه ش
مکثی کردم وادامه دادم