#پارت229
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد سرویس شد دست و رویش را که شست نگاهی به من انداخت و به اشپزخانه رفت . من همچنان ایستاده بودم و نگاهش میکردم. امیر یک عدد چای برای خودش ریخت. نگاهش به من افتادو گفت
چای میخوری؟
دلم میخواست بگویم بله ولی به ناچار سرم را به علامت نه بالا دادم. با چایش امدو روی کاناپه ها نشست. و سپس گفت
بشین.
ارام روبرویش نشستم و سرم را پایین انداختم. کمی با تلفنش کار کرد و سپس گفت
اون کنترل و بده
خواستم کنترل را به او بدهم دست پاچه شدم . کنترل را زدم به لیوان چایش و چای روی پایش ریخت. هینی کشیدم و عقب رفتم. با ترس به او نگاه کردم. چای داغ بود امیر نگاه چپ چپی به من انداخت .بلافاصله گفتم
ببخشید
برخاست به اتاق خواب رفت من هم بلند شدم دستمال برداشتم میز را خشک کردم و در یک سینی دولیوان چای ریختم و روی میز نهادم.
از اتاق بیرون امد بازهم آستین حلقه ایی و شلوارک پوشیده بود.نیمه نگاهی به او انداختم باز سعی کردم حس تنفری که داشتم را از خودم دور کنم.
مقابلم نشست نگاهی به سینی چای انداخت و چیزی نگفت. فیلمی مثل خودش وحشی گذاشته بود و نگاه میکرد. من هم پایم را ریتمیک تکان میدادم و اطراف را نگاه میکردم چایش را خورد و گفت
پاتو تکون نده داری عصبیم میکنی
بلافاصله صاف نشستم.
فیلم که تمام شد تلویزیون را خاموش کرد و به اتاق خواب رفت با پتویش امد.
روی کاناپه ها دراز کشید. من هم برخاستم و به اتاق خواب رفتم. تا زمانیکه این جدا خوابی ها ادامه داشت رابطه امیر با من خوب نمیشد. این خوب نشدن رابطه هم یعنی از صبح تا شب درو دیوار را نگاه کنم حق بیرون رفتن نداشته باشم گرسنه بمانم. هم صحبت نداشته باشم . کتک بخورم اخم و تخمش را تحمل کنم استرس داشته باشم.و هزار بلا را تحمل کنم. من با قبول عقد شدن امیر بزرگترین غلط زندگی م را کرده بودم. اما حالا که راهی برای برگشت نداشتم باید کاری میکردم تا راحت زندگی کنم.
دو ساعت صبر کردم. سپس پتویم را برداشتم از اتاق خارج شدم روی کلناپه دونفره مچاله شدم صدای خواب الود امیر امد
چته نصفه شبی؟
ارام گفتم
بیدارت کردم؟ ببخشید. خواب بد دیدم. یکم ترسیدم. اومدم پیش تو بخوابم.
اونجا که جات نمیشه اخه؟ مگه دیوانه ایی از چی میترسی؟
نه خوبم.
تو اون یه ذره جا چطوری خوابیدی؟
خوبه اگر اذیت شم زمین میخوابم.
زمین سرده بلند شو برو تو تخت بخواب
من الان جام خوبه تو مشکلی داری؟
هر گوری که دوست داری بگیر بکپ.
سرجایم خوابیدم . اما خوابم نمیبرد. دم دمای صبح بود . که فکری به ذهنم خطور کرد و خودم را طوریکه به میز بخورم و سر صدای لیوان ها در بیاید خودم را از کاناپه انداختم. باصدای لرزش میز امیر از خواب پریدو گفت
چی شده؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
افتادم.
صدایش را بالا بردو گفت
ای بر اجدادت لعنت که خواب نصفه شبم از من گرفتی. تو دیگه چه بلایی بودی به سر من نازل شدی؟
برخاستم خودم را جمع و جور کردم و با صدایی ارام و گرفته گفتم
خواب بودم امیر خوب افتادم. از قصد که نکردم.
سرجایش نشست سیگارش را روشن کردو گفت
بلند شو برو مثل ادم سرجات بکپ
اخه تنهایی میترسم
کامی از سیگارش گرفت و حرفی نزد. من هم چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
#پارت229
شهرام ابرویی بالا انداخت و گفت
_نه در مورد ستاره اشتباه میکنی فرهاد با اون کنار نمیاد.
در باز شد مرجان و فرهاد وارد شدند، در دست فرهاد یک شاخه گل قرمز بود، نزدیک من امدو گل را به سمتم گرفت، لبخند زورکی زدم و گفتم
_مرسی
گل را از او گرفتم و روی میز گذاشتم
فرهاد نزدیک اشپزخانه رفت شهرام ارام گفت
_حالا تو یه مدت حرف من و گوش کن ضرر نداره.
سرم را بالا اوردم و به چشمان شهرام نگاه کردم ادامه داد
_سعی کن باهاش خوب باشی، سعی کن دوسش داشته باشی ، به خوبیهاش فکر کن.
ارام گفتم
_خسته شدم.
_زندگی سخته عسل جان، همه مشکل دارن.
بهت زده گفتم
_مشکل؟
_من با دختر شما سه سال فاصله سنی دارم، کدوم یک از عذاب های من و ریتا کشیده؟
مرجان با دو لیوان چای نزد ما امد فرهاد کنارم نشست و گفت
_فردا بعد از ظهر من و عسل میریم کیش
ناخواسته چهره ام مشمئز شد فرهاد نگاهی به من انداخت و للخندش را جمع کرد، سپس ارام گفت
_دوست نداری بریم؟
سرم را پایین انداختم شهرام برخاست و فرهاد را به حیاط فراخواند.
از زبان فرهاد
با شهرام وارد حیاط شدیم باغچه پر از برف بودو هوا سوز داشت، رو به شهرام گفتم
_چیشد؟
_باهاش صحبت کردم، خیلی روحیه داغونی داره.
_بهش گفتی تقصیر خودش بود؟ بهش گفتی که نباید بی اجازه...
کلامم را با عصبانیت بریدو گفت
_بس کن دیگه، هشت روز ازارش دادی بس نیست؟ الان هم با حقت بود و تقصیر خودت بود میخوای شکنجه ش کنی؟
اخم هایم را در هم بردم و سکوت کردم.
شهرام کمی ارامتر گفت
_حق کاملا با تو بود، عسل نباید بدون اجازه تو میرفت جایی که تو قبلا بهش گفتی دوست نداره اونجا بره، اما تو یه کاری کردی که همه چیز بر علیه تو شد.
مکثی کردو ادامه داد
_قبل از اینکه برسیم شمال بهت گفتم برو عسل و شرمندش کن. برو چهارتا حرف بهش بزن بزار خجالت بکشه.
دستم را به کمرم زدم وگفتم
_الان مثلا تو مرجان و شرمنده کردی؟
سری تکان دادو گفت
_شرایط ها با هم متفاوته. من به شیوه خودم عمل کردم، الان میبینی که مرجان سر زندگیشه، قرار شده ارایشگاه نره، مطب هم نره ، فقط هفته ایی دو روز صبح تا ظهر بره بیمارستان.
سرم را پایین انداختم حق با شهرام بود.
ادامه داد
_ولی تو یه کاری کردی که تو اوج بی گناهیت مقصر شدی و عسل با اینکه صد در صد اشتباه کرد داره مظلوم و بی تقصیر میشه.
اطرافم را نگاه کردم و گفتم
_الان چیکار کنم؟
_ازت خواهش میکنم، هیچ کاری نکن که حال عسل خوب بشه.
_یعنی چی؟
_بلیط کیش چارتره؟
_اره چطور؟
_بلیط و بده با مرجان بره.
اخم هایم در هم رفت و گفتم
_چرا؟
_عسل الان تو شرایطی نیست که تو بچسبی بهش جذبت شه، اون الان از تو بریده