#پارت232
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من فکر همه جای کارم و کرده بودم که انگشت نمای کسی نشم .حتی واسه رفتن به اون ویلایی که کسی از جاش خبر نداره یه ماشین دیگه خریدم. واسه عروسیم کسی از دوستامو دعوت نکردم. چون اونشب ادم های مالک شرفی بهم حمله کردند نخواستم عروسیم خراب بشه. در طول ماه خداد تومن حقوق مهیار و مصطفی و بقیه رو میدم که چی؟ یه وقت ناغافل چهار پنج تایی نریزن سرم اینهمه زحمتم به باد بره. واسه اینجا نگهبان و دوربین و سگ و کوفت و زهرمار گرفتم یه وقت نریزن تو خونه م انگشت نما بشم. من اینهمه حواسم رو جمع کردم که اول باشم که بالا باشم اونوقت تو یه الف بچه باعث شدی. یه ریقوی بیخاصیت هرچی از دهنش در بیاد به من بگه.
سرم را پایین انداختم امیر جلو امد لاله گوشم را به طرف پایین کشید و گفت
قدموهای سرت من تجربه دارم. نمیتونی خرم کنی فهمیدی؟
از کنارم رد شدو اتاق را ترک کرد. بدنبال او راه افتادم و سرمیز صبحانه نشستم. صبحانه اش را که خورد. برخاست و گفت
کاری داشتی زنگ بزن بهم
برخاستم به دنبالش راهی شدم نزدیک در که رسیدیم گفتم
دیر میای؟
معلوم نیست . اعظم خانم که رفت درو قفل کن
منظورم اینه شب بشه میای؟
نگاه چپی به من انداخت و حرفی نزد.
از خانه که رفت من هم به اتاق خواب رفتم. لب تت نشستم او هیچ جوره قصد کوتاه امدن نداشت . من هم طاقت ضربات او را نداشتم.
اگر از عمو علی یا عمه هم کمک میخواستم بدتر میشد.خودش هم که به هیچ صراطی مستقیم نبود. دست به دامن خدا شدم و شروع به دعا نمودم. صدای زنگ ایفن بلند شد . اعظم خانم هیچ واکنشی نشان نداد . من برخاستم با دیدن عمه پشت در نمیدانستم باید چی کار کنم؟ به طرف تلفن رفتم شماره امیر را گرفتم کمی بعد گفت
الو
عمه پشت دره . چیکار کنم؟
مکثی کردو گفت
درو باز کن بیاد تو کوچکترین حرفی اگر بهش بزنی میام خونه حسابتو میرسم.
در را روی عمه باز کردم و گفتم
خوب سوال میپرسه چی بگم؟
هیچی نگو فقط نگاهش کن.
در پی سکوت من گفت
من خیلی از ادم دهن لق و فضول بدم میاد حواست و جمع کن که بهانه دستم ندی ها. بدجور ازت شکارم ها فروغ
باشه چشم.
عمه وارد خانه شدو رو به من گفت
سلام.
با لبخند سلامش را پاسخ دادم. عمه مرا بوسیدو گفت
خوبی فروغ جان.
ممنون شما خوبی؟
من دل نگرون تو بودم. منتظر بودم یه ساعتی بیام که امیر خانه نباشه
عمه را به نشستن دعوت کردم اعظم خانم چای و میوه را مقابلمان نهاد. عمه گفت
امیر ارام شده؟
اره خدارو شکر خوبه.
برای چی دعواتون شده بود.
به عمه خیره ماندم و عمه گفت
به من بگو من کمکت میکنم. امیر حرف منو باباشو گوش میده
خدارو شکر که حل شد.
اخه چرا تورو زده بود؟
سرم را پایین انداختم. اگر امیر هم اجازه میداد خودم شرم داشتم که بگویم چه غلطی کرده م. عمه ادامه داد
عمو علی اینقدر ناراحته میگه من پشیمونم این بچه راضی نبود زن امیر بشه ما اصرار کردیم.
نه عمه شب قبل از عقدمون من و امیر باهم حرف زدیم من خودم قبول کردم.عمه گفت
اخه تو مراسم که خیلی خوب بودبد یدفعه چتون شد؟
الان خدارو شکر حل شده دیگه
چرا نمیگی؟ ازش میترسی؟
میشه خواهش کنم نپرسی؟
سرتاسفی تکان دادو گفت
تو فکر کردی الان اگر مشکلتو به من بگی من میرم میزارم کف دست امیر؟
نه من اینو نمیگم. چون الان تمام شده نمیخوام راجع بهش حرف بزنم
#پارت232
روز بازگشت عسل و مرجان بود شهرام کارش را بهانه کرد و فرودگاه نیامد من و ریتا به استقبال انها رفتیم. بی تاب عسل بودم. قلبم بوم بوم میزد.
از دور دیدمش برای من دست تکان میداد مانتوی بلند سفید مشکی پوشیده بود و روسری سفید هم روی سرش انداخته بود ریتا با جیغ جلو رفت و گفت
_مامان
سپس دوان دوان به اغوش مرجان پرید مرجان دستانش را دور گردن ریتا حلقه کردو یکدور چرخید.
عسل با لبخند جلو امد گونه هایش سرخ بود ارام گفت
_سلام
دلم طاقت نیاورد در اغوشش کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم.
مرجان جلو امدو گفت
_زشته، اینجا یه مکان عمومیه
ارام رهایش کردم وگفتم
_دلم برات تنگ شده بود.
صورت عسل از شرم سرخ شده بود. عاشق همین نجابتش بودم.
رو به ریتا گفت
_سلام
ریتا خیلی عادی گفت
_سلام
دسته گلی که برای عسل گرفته بودم را تقدیمش کردم .
مرجان خم شد گل عسل را بوییدو گفت
_خاک تو سرت شهرام، اصلا نیومد منو ببینه نه؟
همه خندیدیم.
دست عسل را گرفتم و بالا اوردم هنوز پانسمان داشت، ارام گفتم
_خوب شدی؟
_اره بهتره، دیگه نمیسوزه.
مرجان سرفه ایی کردو گفت
_دوبار بردمش پانسمان دستشو عوض کردم.
چمدان عسل را هل دادم و سوار ماشین شدیم.
مرجان گفت
_فرهاد من و برسون خونمون
_بیا بریم خونه ما
_نه اگر دوست دارید شما بیایید من میخوام استراحت کنم.
مرجان را که پیاده کردیم دست عسل را گرفتم وگفتم
_خوب خانمی چه خبر ؟
لبخندی زدو گفت
_خیلی خوش گذشت فرهاد با مرجان همه جا رفتیم.
نگاهی به صورتش انداختم کبودی هایش رفته بودو فقط ردی از پارگی پایین لبش مانده بود.
وارد حیاط شدیم عسل پیاده شد، چمدانش را که پایین گذاشتم ارام گفت
_مواظب باش نشکنه.
_مگه شکستنی داری؟
_اره.
چمدان را وارد خانه کردم مانتو و روسری اش را در اورد موهای بافته شده اش را باز کرد بلیز صورتی استین کوتاهی پوشیده بود کبودی های روی تنش کمرنگ شده بود.چمدان را باز کردو گفت
_برات یه چیزی خریدم خدا کنه خوشت بیاد.
با اشتیاق جلو رفتم و گفتم
_چی خریدی؟
گلدان کریستالی که عکس روز مثلا عروسی مان رویش بود را نشانم داد.
لبخندی زدم وگفتم
_این عکس رو از کجا اوردی؟
تو گوشی مرجان بود.