eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
469 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 تو ناراحت حال من نیستی . میخوای منو خر کنی شرایط خودت و به قبل برگردونی . اگر من ذره ایی برات اهمیت داشتم اون پیام هارو به اون پسره نمیدادی. الان چون از همه جا درمونده شدی و جز من کسی و نداری سعی میکنی منو گول بزنی آرام کنی که .... سکوت کرد .من گفتم نمیخوام گولت بزنم میخوام اشتباهم و جبران کنم. بلند شو از پیش من برو یه جای دیگه بشین. ضرت و پرتهاتم تموم کن. این حرفهات فایده نداشت. برو بشین فکر کن یه نقشه جدید بکش یه راه دیگه رو امتحان کن. نگاهم را از او گرفتم. آدم به آن مهربانی تبدیل به تکه ایی فولاد شده بود که هیچ جوره نرم نمیشد. با ارنجش تکانی به من دادو گفت گمشو یه جا دیگه بتمرگ . برخاستم بغضم را فرو خوردم و به اشپزخانه رفتم. میز را جمع کردم برایش یک لیوان چای ریختم و در یک سینی مقابلش نهادم و باز به اشپزخانه بازگشتم ظرفهایم را شستم و روی صندلی نهار خوری نشستم. دستانم را روی میز نهادم و سرم را روی دستم گذاشتم. خدارا شکر که به من گفت فردا باید امامزاده برویم. اگر آرش را در حیاط خانه یا بالای دیوار میدید مرگم حتمی بود. دلم میخواست آمدن آرش را به شنبه موکول میکردم اما زیاد فرصت نداشتم. فردا گوشی را که بگیرم نمیتوانستم کاری انجام دهم. چون هر لحظه ممکن بود که نیما سر برسد. جمعه ها هم که نمایشگاه نمیرفت و باید در خانه تحملش میکردم. شنبه ها که معمولا کار اداری داشت و بانک دفترخانه برای سند زدن ماشین هایی که فروخته بود میرفت بهترین موقع برای انجام این کار بود. اگر امدن ارش را به شنبه موکول میکردم کار می افتاد برای یکشنبه. صدای نیما از جایم بلندم کرد. پاشو بیا بریم بخوابیم. برخاستم حالش را متوجه نمیشدم . اگر از من بدت می اید چرا میوه مورد علاقه م را میخری چرا به فکر سوختگی دستم هستی . چرا برایم نهار اوردی. اگر هم دوستم داری خوب از این حال بیرون بیا نه مرا زجر بده و نه خودت را . کنارش دراز کشیدم. در این چند وقت یا پشت به من میخوابید یا رو به سقف. الان هم که رو به سقف دراز کشیده بود و چشمانش بسته بود. جملات من به دیاکو را خوب یادش است اما اینهمه دست درازی اش روی من برایش اهمیتی ندارد. مشتهایی که با تمام قدرت به بدن من میزند به چشمش نمی اید.‌ این روزها حسابی از خواب و خوراک افتاده بودم. شبها تا اذان صبح معمولا بیدار بودم و چیزی هم از گلویم پایین نمیرفت. نمازش را خواندو دوباره خوابید بی تاب ساعت نه بودم که صبحانه ش را بخوردو برود. حضورش در خانه معذبم میکرد. الارم ساعت نه صبحش اجازه بلند شدن از تختخواب را برایم صادر کرد.