#پارت237
با من بمان💐💐💐
به اشپزخانه رفتم. حتی اگر نیما هم نهار نمی امد برای شام که از امامزاده می امدیم اگر شام حاضر نبود نیما بهانه پیدا میکرد. قرمه سبزی را بار گذاشتم. دلم میخواست جای گوشی در دسترس تر بود تا آن را برمیداشتم شماره ی دیاکو را میگرفتم. ببینم واقعا خاموش است یا نه
استغفار کردم .همان یکبار هم بد غلطی کردم . چوبش را هم خوردم و هنوز هم دارم میخورم. تا زمانیکه نام نیما بعنوان شوهر رویم است دیگر چنین اشتباهی را نمیکنم . همان بار هم من شش دانگ حواسم جمع بود خدا رسوایم کرد.
تلفن ساده ایی که نیما به من داده بود زنگ خورد. ساعت یک بود. گوشی را برداشتم و گفتم
الو
بدون اینکه سلام کند گفت
ساعت چهار میام دنبالت . میریم امامزاده .
باشه . میدونی کی ها میان؟
مامانت خاله معصومه ت و عیسی کاری نداری؟
نه خداحافظ
ارتباط را قطع کردم خداراشکر که لیلا نمی امد چون نمیخواستم رفتار نیما با من را ببیند. سابق هروقت نیما دستم را میگرفت یا کنارم میایستاد حسادت در چشمانش موج میزد .
این رفتارهای نیما را اگر با من میدید دشمن شاد میشدم.
مانتو و شالم را اماده گذاشتم. تا امدن نیما وقت زیاد بود چکش و جارو برقی و دستمال را برداشتم و به سراغ دیواری که خراب میکردم رفتم . نمیدانم زورم کم بود . چون بدن درد داشتم ناتوان بودم. دیوار خیلی محکم بود یا وسیله من مناسب اینکار نبود . روند خراب کردنم خیلی کند پیش میرفت. اینهمه کنده بودم هنوز موفق نشده بودم.
تا ساعت سه کندم هنوز سرم رد نمیشد هنوز حتی به اجر هم نرسیده بودم هنوز سیمان سفید بود که کنده میشد انجا را جارو زدم تمیز کردم و داخل رفتم. چکش را شستم و سرجایش نهادم. بلیز و شلوار مشکی پوشیدم و اماده نشسته بودم تا نیما بیاید.
صدای باز و بسته شدن در عابر رو امد. نگاهی از ان دور به جای مخفی م انداختم. و دوباره پیدا نبودنش را بررسی کردم. برخاستم مانتو و شالم را پوشیدم. وارد خانه شد. میدانستم پاسخ سلامم را نمیدهد اما انبار که سلام نکردم و پشت سرم زد درس عبرتم شده بود که سلام کنم. ارام گفتم
سلام.
سراپایم را ور انداز کرد و به اتاق خواب رفت. در گاو صندوق را باز کرد. و کمی بعد گفت
بیا اینجا
دلم هری ریخت. نکند متوجه نبود انگشتر شده باشد.
وارد اتاق خواب شدم و گفتم
بله
نگاهش پراز خشم و عصبانیت بود. حلقه م را که در دستش دیدم فهمیدم که متوجه نبودن انگشترم شده . قلبم تند تند میکوبید. حتی اگر گردنم را هم بشکند اعتراف نمیکنم.
یک قدم به طرفم امدو گفت
انگشتر نشونت کو؟
ابروهایم را بالا دادم و گفتم
دادم بهت
نگاهش روی من قفل بود کمی جلو تر امدو گفت
کجاست مریم؟
اونروز که طلاهارو ازم گرفتی گفتی حلقه و انگشتر نشونت و بده منم در اوردم دادم بهت گذاشتی تو گاو صندوق
پس چرا نیست؟
خیره به او ماندم و بعد از کمی مکث گفتم
من نمیدونم