#پارت238
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دلم میخواست از خانه بیرون روم. اما با این هیولا نمیتوانستم حرف بزنم. کمی این دست و ان دست کردم. با خودم کلنجار رفتم و در اخر گفتم
امیر
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
چته؟
از لحن او بدم امد ترجیح دادم به درد خودم بمیرم ولی به او چیزی نگویم . سکوتم که طولانی شد. نیم نگاهی به من انداخت و گفت
چیه بگو؟
سرم را بالا دادم و گفتم
هیچی ولش کن
دوباره به تلویزیون نگاه کرد . من هم که از بی حوصلگی چاره ایی نداشتم به ناچار فیلمی که او میدید را نگاه کردم.
امیر حتی فیلم هایی که میدید هم مثل خودش خشن بود. در این مدتی که با او بودم یکبار ندیدم بخندد. همیشه اخمی روی صورتش بود. اینهمه خشم از کجا امده بود.
کمی که گذشت چایش را خوردو گفت
چی میخواستی بگی؟
ترسیدم که نکند همین نگفتنم باعث شود دعوا از سر شروع شود. ارام گفتم
من خیلی حوصله م سر میره
حواسم هست . از فردا یه برنامه برات دارم.
چه برنامه ایی
برنامه ورزش
خوشحال شدم و گفتم
برم باشگاه ؟
همه وسایل ورزشی پایین هست
فکری کردم و گفتم
مربی بیاد خونه بهم یاد بده؟
خودم میخوام مربیت بشم
چشمانم گرد شدو گفتم
چی؟
من خودم بیست ساله دارم . کیک بوکسینگ کار میکنم . صدو خورده ایی شاگرد دارم. خودم بهت یاد میدم .
اصلا نمیتوانستم مربی گری امیر ان هم در رشته رزمی را هضم کنم. و گفتم
اخه من اصلا از ورزش رزمی خوشم نمیاد
سرتایید تکان دادو گفت
خوشت میاد.
نه من دوست دارم کلاس رقص یا ایروبیک برم
اونها بی فایده ست.
اصلا ول کن ورزشو
پوزخندی زدو گفت
دیگه حوصله ت سر نمیره. باهم ورزش میکنیم.
من غلط کردم گفتم حوصله م سر رفته من اصلا ورزش دوست ندارم.
به تلویزیون خیره مانداسترسم هزار برابر. شد. ورزش رزمی با امیر؟ شاید میخواست از من به عنوان کیسه بوکس استفاده کند.
#پارت238
ارام تر شده بود.برخاست دستم را گرفت، از جرکت اوجا خوردم و گفت
پاشو بیا
ترسیده برخاستپ مرا به طرف کاناپه ها برد.
سیگارش را روشن کردو گفت
_صبح خیلی اعصابمو بهم ریختی
با احتیاط گفتم
_من نمیخواستم تورو ناراحت کنم، من فقط نظرم و گفتم.
_بی خود کردی نظر دادی
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم، فرهاد ادامه داد
_کی باعث شد من که نبودم تو هر غلطی دلت بخواد بکنی؟
هردو ساکت بودیم، فرهاد ادامه داد
_جواب بده دیگه، مگه نگفتی مرجان اصرار کرد که رفتبد شمال
با تردید گفتم
_بله اون اصرار کرد
_تو رو بی اجازه برد شمال من فهمیدم ، یک هفته زندگیمون زهر مار شد. پس حضور مرجان تو زندگی ما باعث شرو دردسره
برای پایان دادن به قائله دعوا گفتم
_باشه ، هر چی تو بگی.
فرهاد مدتی به من خیره ماند من گفتم
_دقیقا بگو من بایدبا مرجان چچطور رفتار کنم؟
_باهاش صمیمی نشو ، یه سلام علیک ساده
_چشم.
فرهاد سرش را پایین انداخت من ادامه دادم.
_پس لطفا من و خونشون نبر دعوتشون هم نکن. اگر هم به من زنگ زد جوابشو نمیدم خوبه؟
_نه جوابشو ندی زشته، پیش خودشون میگن فقط درد سرهاشون مال ماست ، تا زندگیشون اروم شد دیگه جوابمون رو ندادند.
_پس چیکار کنم؟
_جوابشو بده ولی باهاش گرم نگیر
_باشه.
لبخند روی لبهای فرهاد نقش بست وگفت
_حالا برو لباسهاتو بپوش باید بریم دستتو به دکترت نشون بدهم.
برخاستم و به اتاق خواب رفتم، جنگیدن با فرهاد فایده ایی نداشت، او حتی کوچکترین مخالفت و نظر دادن مرا نمیپذیرفت. مخالفت با فرهاد منجر به شروع دوباره دعوا و کتک خوردن مجددم بود.
لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم، سوار ماشین شدیم و به سمت کلینیک راه افتادیم.
دکتر دستم را معاینه کرد خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفته بود پانسمان دستم را باز کردو برای چرب کردن بخیه ها پماد داد.
در راه باز گشت فرهاد گفت
_بریم اتلیه وقت بگیریم
_برای چی؟
_با اون لباس چینی هاکه برات اوردم عکس بندازیم.
لبخند تلخی روی لبهایم نشست و گفتم
_هرجور صلاحته.