#پارت239
با من بمان💐💐💐
اشاره ایی به من کردو گفت
صداتو بِبُر.
ارام شدم. ارتباط را وصل کردو گفت
بله عیسی...داریم میایم....الان راه می افتیم...
گوشی اش را قطع کردو گفت
پاشو فعلا بریم امامزاده تا بعد به حساب این انگشتر رسیدگی کنم.
برخاستم اشکهایم را پاک کردم و با گریه گفتم
الان به عیسی میگم به من تهمت دزدی میزنی . بهش میگم یه انگشتر بخره بده بهت که اینکارها رو با من نکنی
انگشتر و میاری میدی مریم.
دادم به خودت . تو دنبال انگشتر نیستی. دنبال بهانه ایی منو بزنی
فعلا راه بیفت بریم امامزاده برمی گردیم حلش میکنیم.
به طرف در حرکت کردم مرا از کمرم هل دادو گفت
بهانه اره؟چه بهانه ایی واسه زدنت بهتر این که خیانت کاری .
کفری شدم و گفتم
دزد هم خودتی .
خفه شو.
در راهرو کفش هایم را پوشیدم. از روی میز توالت دستمال برداشتم اشکهایم را پاک کردم و گفتم
اولا انگشتر مال خودم بود. مگه جلوی همه دستم نکردی ؟ مگه کادو رو پس میگیرن. دوما دست خودته معلوم نیست کجا گذاشتیش که به من تهمت بزنی .
در را باز کردو گفت
برو منتظرمونن
به طرف در حیاط حرکت کردم و گفتم
الان برسیم امامزاده به عیسی میگم بره یه انگشتر بخره بده بهت.
جلوی عیسی حرف بزن تا همونجا یدونه بزنم تو دهنت دندونهات خورد بشه. عیسی گه میخوره تو زندگی من دخالت کنه . میریم برمیگردیم تکلیف انگشتر و معلوم میکنیم.
سوار ماشین شدم و گفتم
درهارو من قفل کردی من و انداختی تو خونه زندانی کردی
زیر لب گفت
لیاقتت همینه
ادامه دادم
منتو این شرایط انگشتر که هیچ کوه نورهم به کارم نمیاد
مشتی روی فرمان کوبیدو با صدای بلندگفت
انگشتر باید پیدا بشه مریم والا تو اون خونه دفنت میکنم.
ترس تمام وجودم را گرفت. تاب کتک خوردن نداشتم . هیچ چیز هم به ذهنم نمیرشید که بگویم اگر انگشتر را به ارش نداده بودم ان را گوشه ایی میانداختم تا پیدایش کند و بیخیالم شود .
دست در جیبش کرد حلقه م را دستم دادو گفت
اینو دستت کن
ان را در انگشتم انداختم .
اعتراف به اینکه پسری از دیوار بالا امدو انگشتر را از من گرفت برد فروخت یک گوشی برایم خرید و بقیه پولش را در یک کارت ریختو به من داد حکم اعدامم را صادر میکرد. پای کتک خوردن می ایستم و میگویم دست من نیست. تمام خانه را هم که بگردد لنگشتری نیست که پیدا کند وای که اگر ذهنش میرفت نور مخفی ها را هم بگردد گوشی پیدا میشد چه خاکی میخواستم برسرم بریزم.
مقابل امامزاده ایستاد. پیاده شدم و در کنارش راه افتادم. عیسی سر قبر بابا ایستاده بود و مامان و خاله مریم روی دوصندلی نشسته بودند نیما از قبل گل و مقداری میوه برای خیرات خریده بود