#پارت241
با من بمان💐💐💐
ترک موتور سوار نشست و گفت
تو ....شوهر اون .....
نیما به طرفش یورش برد موتور سوار کمی از او فاصله گرفت میدانی برای خودش درست کرد دور نیما چرخیدو گفت
من گفتم لابد طلاقش دادی .
قهقهه ایی زدو گفت
بی ناموس زنت رفیق برادر زاده من بود. نه قبل ازدواجش با توها....تا همین چند وقت پیش که دیاکو گم و گور بشه هم باهم رفیق بودند.
باید فرار میکردم چون اگر به خانه میرسیدم نیما خونم را میریخت.
عقب عقب رفتم . خواستم دوان دوان فرار کنم اما از ترس اینکه نکند گرفتار آدم های ماجد شوم ایستادم.
موتوری گاز دادو ماجد رفت. نگاه نیما روی من افتاد . انگار ازرائیل را در چشمانش دیدم.به طرفم امد جمعیت مارا نگاه میکردند دلم میخواست زمین مرا میبلعید تا نه نگاههای مردم را میدیدم و نه توسط نیما دستگیر میشدم.
بازویم را گرفت مرا به سمت عیسی کشید و گفت
بیا بریم بیمارستان
خون از دست عیسی مثل شلنگ ابی که باز بود میریخت زمین زیر پایش هم قرمز شده بود . عیسی را به سمت ماشین برد من جلو نشستم و او عقب ناله ایی کردو با فریادی گرفته رو به من گفت
کارهاتو میبینی مریم؟
لبم را گزیدم . نیما سوار ماشین شد از عصبانیت چهره اش سیاه شده بود. عیسی با فریاد گفت
کثافت با تواَم. نتیجه کارهاتو دیدی؟ اونموقع که التماست میکردم میگفتم تو این ماجرا دخالت نکن گوش نکردی الان وضع منو ببین. شنیدی به نیما چی گفت؟
سرم را پایین انداختم و دستانم رامقابل صورتم گرفتم. عیسی گفت
دلم میخواد از شرمندگی داشتن خواهری مثل تو بمیرم مریم میفهمی؟
مکثی کرد صدایش را پایین اوردو گفت
بعد میگه نیما منو میزنه. والا نیما تاحالا نکشتت باید ازش تشکر کرد.
نیم نگاه دزدکی ایی از گوشه چشمم به نیما انداختم فرمان را انچنان با مشتهایش گرفته بود که صدای فشرده شدن چرم می امد.
وارد حیاط بیمارستان شدو مقابل اورژانس ایستاد.به دنبال آنها پیاده شدم. دلم میخواست فرار کنم اما نیما شش دانگ حواسش به من بود.
عیسی را روی یک صندلی نشاندند پرستار نیما را صدا زد. و او رو به عیسی گفت
مراقب مریم باش فرار نکنه
نگاهم بین آن دو چرخید.نیما به طرف سرپرستاری رفت برگه ایی گرفت و سالن را تا انتها رفت کم صداو ملتمسانه گفتم
عیسی تورو خدا بگذار من برم.
نگاهعصبی اش روی منقفل شدو گفت
کجا؟
بگذار فرار کنم برم. ما بریم خونه این منو میکشه
به جهنم بمیری بهتره
عیسی خواهش میکنم. بخدا میمیرم
کجا میخوای بری؟
از دست نیما نجات پیدا کنم حالا یه جا میرم
میخوای بری یه هرزگی دیگه به بار بیاری؟ یا میخوای بری خودتو گرفتار ماجد کنی؟
برخاستم و گفتم
عیسی خواهش میکنم تا نیامده بزار برم منو میکشه ها
با دست سالمش مچ دستم را گرفت محکم مرا کشید دوباره نشستم و او گفت
حقته که الان ببرت خونه استخونهات و خورد کنه. شنیدی ماجد جلوی اونهمه آدم بهش چی گفت؟ بگذارم بری؟ اتفاقا برعکس نگهت میدارم دو دستی تقدیمش میکنمت. همین مونده که بگذارم بری و بعد بیام اربیل دنبالت بگردم.
نیما را دیدم که از دور می آمد. نزدیکمان که رسید گفت
پاشو بیا
عیسی برخاست نگاه نیما روی مچ دست من افتاد که در چنگال عیسی بود.
من هم برخاستم عیسی رو به نیما گفت
حواست بهش باشه تو نبودی میخواست فرار کنه. عقل درست و درمونی نداره. معلوم نیست که شایدماجد اون بیرونه . یه وقت نگیره ببرش بیچارمون کنه .
نیما سر تایید تکان داد عیسی داخل اتاقی رفت نیما وسط سالن ایستاده بود و من. سر افکنده گوشه ایی به دیوار تکیه کرده بودم.