#پارت246
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اون یه مسئله تمام شده بود....
اگر تمام شده بود چرا جوابشو دادی؟
سرم را بالا اوردم. امیر گفت
جوابشو دادی چون امید به برگشتنش داشتی درسته؟
مگه شب قبلش من بهت نگفتم اگر منو نمیخوای برو من کمکت میکنم برات خونه هم میگیرم ؟
سرتایید تکان دادم. بغض شرمندگی از غلطی که کرده بودم گلویم را میفشرد.و من سعی در قورت دادنش داشتم. امیر ادامه داد
دوساعت قبلش عقد من شدی . اما فکرت هنوز کثیف مونده بود. به این کار اگر خیانت و هرز پریدن نمیگن چی میگن؟
کمی سکوت کردو سپس گفت
الان چرا سرت و انداختی پایین؟
ارام گفتم
از خجالتم
پس خودتم قبول داری درسته؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
تا کی قراره این ماجرا ادامه داشته باشه؟ من تا کی باید با ترس از اینکه نکنه تو به خطا بری باهات زندگی کنم؟
مکثی کردو سپس ادامه داد
پالتو نداری. یه لباس گرم نداری . منم وقت ندارم بیام ببرمت . اعتماد ندارم بگم مصطفی ببرت بخری و برگردی . گوشی نداری . بعد از ظهر من به تلفن خانه زنگ میزدم جواب نمیدادی چون تو اتاق خوابیده بودی من جرات ندارم برات گوشی بخرم . این وضع زندگیه فروغ؟
بالاخره تاب از دست دادم پلک زدم اشک مانند سیل از چشمم جاری شد . بلافاصله انها را پاک کردم. برخاست دلم هری فرو ریخت. دستم را گرفت و گفت
بیا
برخاستم عمه و عمو علی شام میخوردند و متوجه ما نبودند.
مرا به اتاق خوابش برد. و در را بست. بلافاصله گفتم
تو میگی گریه نکن . خوب من دست خودم نیست . ضمیر ناخود آگاهمه
امیر یک نخ سیگار روشن کرد و گفت
باهم کار کردیم. ولی تو درست و یاد نگرفتی. ما باهم کار کردیم که گریه نکنی یادته؟
میدونی امیر روحیات من با تو فرق داره. تو ورزش رزمی و مبارزه دوست داری تو دوست داری خشن و جدی باشی . اما من یه دخترم. احساس دارم . هنرمندم. من دوست دارم نقاشی بکشم . مجسمه درست کنم. دلم میخواد کیک درست کنم. شیرینی بپزم. دوست دارم گل ارایی کنم.
من دست خودم نیست وقتی ناراحت باشم گریه میکنم.
سرتایید تکان دادو گفت
یادت میدم که چطوری احساساتت رو کنترل کنی. الان مشکل من با تو همینه که تو نتونستی احساست و کنترل کنی و رفتی کافه اون پسره. نتونستی جلوی احساساتت وایسی و جواب تلفنش و دادی اما دیروز ظهر یادته چطور احساساتت رو کنترل کردی؟اونهمه درد و تحمل کردی بدون اینکه اشک بریزی یا خم به ابروت بیاد یا یه اخ بگی. حالا دوباره تمرین میکنیم.
بدنم از حرف او لرزید . شخصیت و غرورم را هر لحظه زیر پایش لگد میکرد.
پنجره را باز کرد فیلتر سیگارش را به بیرون پرتاب کردو گفت
بریم.
از اتاق خارج شدیم. و سرجایمان بازگشتیم عمه برایمان میوه اورد.
#پارت246
صدای تق وتق در امد دررا بروی فرهاد گشودم و گفتم
_بله
_بیایید بیرون اروم شده.
مرجان معترض گفت
_خوب اروم نشه، تو فکر کردی من امدم اینجا از دست شهرام قایم شدم؟
فرهاد وارد اتاق شدوگفت
_بس کن دیگه، چقدر تو پررویی
_چرا پرروام؟ چون از حق خودم دفاع میکنم؟
_کدوم حق مرجان، چرا سرجنگ داری؟
_کاری که ریتا کردو کتکی که شهرام بهش زد باعث شد من بدون اینکه شهرام بابت اون دوتا سیلی که به من زد، عذر خواهی کنه، برگشتم سر زندگیم. این مسئله باعث شده شهرام دور برداره، فکر کرده چه خبره. کار الانش هم نیست مدام داره واسه من قلدر بازی میکنه.
_خیلی خوب حالا تمومش کن، اصلا لباس بپوشید بریم بیرون.
مرجان رو برگرداندوگفت
_حوصله ندارم
فرهاد رو به من گفت
_اماده شو بریم بیرون.
_چشم
لباسهایم را پوشیدم وگفتم
_پاشو بریم بیرون
_من نمیام. من میرم خونه م، اصلا حوصله ندارم.
سپس برخاست و از اتاق خارج شد من هم بدنبال او رفتم، مستقیم سمت کاناپه ها رفت کیف و سوئیچش را برداشت، شهرام گفت
_کجا انشاالله؟
_میرم خونه، حوصله ندارم.
سپس خداحافظی سردی از جمع کردو خانه را ترک نمود.
شهرام هم برخاست وگفت
_ریتا جان
ریتا از اتاق خواب خارج شدو گفت
_بله
_بیا ماهم بریم.
فرهاد گفت
_حالا بشین،چه با عجله؟
شهرام کیفش را برداشت و گفت
_کلافه و بی حوصله شدم، باید برم خونه.
پس از رفتن انها خواستم مانتویم را در بیاورم که فرهاد گفت
_لباسهاتو در نیار بریم بیرون.