#پارت249
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تو نمیتونی با وقار رفتار کنی ؟
از حرف او جا خوردم و گفتم
مگه چیکار کردم؟
واسه یه جعبه گل و یه گوی اونطوری ذوق میکنی دست میزنی. تو فروشگاه بلند بلند میخندی.
شانه هایم را بالا دادم و گفتم
وقتی از یه چیز خوشم میاد ذوق نکنم؟
سرتاسفی برایم تکان داد. امیر گفت
تویه مکان عمومی بلند بلند خندیدن در شان یک خانمه؟
خوب وقتی ادم خنده ش میگیره میخنده دیگه.
سوار ماشین که شدیم امیر گفت
اینها همه برمیگرده به کنترل احساسات که تو متاسفانه بلد نیستی تمرین هم نمیکنی یاد بگیری.
خنده م از حرف امیر جمع شدو گفتم
خوب چرا ادم باید احساسشو بروز نده؟ مثلا اگر بخندم گریه کنم ذوق کنم چه اشکالی داره؟
امیر حرکت کرد و من گفتم
نمیشه منو ببخشی؟ نمیشه این اتفاقات و فراموش کنی؟
دهنتو ببند فروغ
من از اخم و داد زدن های تو خیلی میترسم. باور کن به خاطر کاری که کردم و این ماجراها پیش اومد خیلی ناراحتم و خیلی پشیمونم.
داری رو اعصابم راه میری
خوب یه راهی جلوی پای من بگذار بگو اینکارو کنی میبخشمت اینطوری همه درهارو به روی من نبند.
مکثی کردم و سپس ادامه دادم
من زورم که بهت نمیرسه. پناهی هم جز خانه تو ندارم. بجز تو کس دیگری رو هم ندارم. الان باید چیکار کنم؟ یه گندی زدم یه غلطی کردم یادم بده چطوری درستش کنم.
کمی مکث کردم و گفتم
از این حالت عصا قورت داده بیا بیرون ادم جرات کنه باهات یک کلمه حرف بزنه.
حوصله ندارم فروغ ادامه نده
اگر حوصله نداشتی یا اعصاب نداشتی واسه چی زن گرفتی ؟ خوب تو تنهایی خودت زندگی میکردی دیگه . تا کی میخوای از من عصبی باشی و با من بد ....
لال میشی یا نه؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
ببین امیر من یه چیزی میخوام بهت بگم تو خودت بگو منطقی میگم یا نه؟
همچنان ساکت بود و من ادامه دادم.
من یه اشتباهی کردم بعد هم هزار بار گفتم غلط کردم و ازت معذرت خواستم. تو منو نبخشیدی و اونهمه بلا سرم اوردی الان دیگه میخوای چیکار کنی؟میخوای منو طلاق بدی؟
نگاه چپی به من انداخت و گفت
اخرین بار باشه این حرف از دهنت در اومدها.
خوب تو که نمیخوای از من جدا بشی میخوای یک ماه دیگه یه هفته دیگه منو ببخشی در تمام این مدت هم خودتو و هم منو اذیت کنی . خوب تو که میخوای ببخشی همین الان ببخش هم خودت از زندگی کنار من لذت ببر هم اجازه بده من احساس امنیت و ارامش داشته باشم.
پوزخندی زدو گفت
تو دیگه چه بچه پررویی هستی .
#پارت249
. فرهاد لبخندی زد و گفت
_ شمال رو دوست داری ها
ارام گفتم
_ از اول هم دوست داشتم بگم بریمشمال، اما گفتم شاید تو ناراحت بشی .
لبخندی زد و گفت
_ با من راحت باش
زمان مثل برق و باد گذشت، موعد سفرمان آمد ،و با فرهاد به سمت شمال حرکت کردیم.
از اینجا تا رامسر خدا خدا میکردم که فرهاد راضی شود و به خانه عمه کتی برویم.
هرچند زیاد از عمه کتی خاطره خوشی نداشتم، ولی باز هم خانه او تداعی روزهای کودکی ام بود.
انگار تنها کسی که در این دنیا دارم همان خانه هزار متری بود.
از تک تک آجر هایش خاطره داشتم،
انگار که در دیوار آن خانه کس و کار من بود.
نگاهی به فرهاد انداختم غرق در افکارش رانندگی میکرد ،جرات اینکه خواسته ام را ابراز کنم نداشتم و فقط آرزو میکردم که به آن سمت برود، اما نرفت.
در یکی از کوچه های رامسر ویلایی اجاره کرد و آنجا ساکن شدیم .
وسایل مان را از ماشین پایین اوردیم و داخل ویلا گذاشتیم. فرهاد از من خواست تا آماده کردن چای در ویلا تنها بمانم و او خریدهای لازم را انجام دهد. سرگرمی جابجا کردن وسایل بودم و خوشحال از اینکه آرامش به زندگیم باز گشته ،فرهاد وارد خانه شد .دستهایش پر از میوه و خوراکی هایی که برای این سه روز اقامت مان لازم داشتیم بود انها را جابجا کردم و برایش چای بردم.
نزدیک شومینه نشست و گفت
_شمال زمستونشم قشنگه.
به خودم جرأت دادم وگفتم
_الان حیاط خونه عمه کتی پر از برفه ، جون میده واسه برف بازی.
اخم های فرهاد در هم رفت وگفت
_من چیکار دیگه باید بکنم ، تا تو اون خراب شده رو فراموش کنی؟
از لحن فرهاد جا خوردم. لبخندم را جمع کردم، ناخواسته بغض راه گلویم را بست و چشمانم پر از اشک شد.
فرهاد تچی کردو با کلافگی گفت
_سفرمون رو کوفتمون نکن ها.
بغضم را فروخوردم پلک زدم قطرات فراری اشکم را از گونه ام پاک کردم.
نگاهی به فرهاد انداخت از اخمش ترسیدم، موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم بغض گلویم را میفشرد اما سعی داشتم عادی باشم لبهایم را سفت کرده بودم تا جلوی لرزشش را بگیرم.
سیگاری روشن کردو گفت
_پاشو کنترل تلویزیونو بده به من.
برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و به اشپزخانه رفتم سرگرم جابجایی وسایلی که خریده بود شدم.
یک ظرف میوه برایش شستم و مقابلش نهادم.