eitaa logo
عسل 🌱
9.5هزار دنبال‌کننده
199 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مقابلم که گارد گرفت گفتم با تو مبارزه کنم؟ سرتایید تکان دادو من گفتم خوب این عادلانه نیست. من نه هم قد توام.... گارد بگیر فروغ یک گام به عقب رفتم و گفتم امیر خوب شرط قدو وزن و اینها مهم نیست؟ مشتی به طرف صورتم رها کرد نرسیده به من آن را جمع کردوبا کلافگی گفت چقدر حرف میزنی گفتم گارد بگیر دیگه بلافاصله گفته اش را اطاعت کردم کمی باهم به حالت سایه تمرین کردیم. اخ که چقدر دلم میخواست تمام مشتهایم را به صورتش میکوبیدم. چند دقیقه که گذشت از داخل یخچال دو بطری اب اورد ان را که خوردیم گفت استعدادت خیلی خوبه. یکم علاقه نشون بدی راه میفتی . من به این کار علاقه ندارم . خشنه بدم میاد. من دلم نمیاد کسی و بزنم. دو دقیقمون که تمام شد باید بزنی. چی بزنم؟ من سایه کار میکنم ولی تو بزن من نمیتونم. نزنی من میزنم ها با ناراحتی گفتم اخه این چه ورزشیه؟ برای چی باید همو بزنیم؟ هیچ قانونی هم نداره تو نیم متر از من قدت بلندتره سه برابر منی من باید با تو مبارزه کنم. دارم بهت میگم من نمیزنم فقط تو بزن این مبارزه ست؟ خوب من اصلا دستم میرسه که بزنم. اینقدر حرف میزنی فروغ داری کلافه م میکنی. به ناچار مقابلش ایستادم . امیر شروع به شمردن کرد و سپس شروع کرد به حالت سایه مشتش را تا نزدیک بینی م اورد گفت گاردت بازه مشتی به طرف صورت امیر رها کردم با دستش مانعم شد درد شدیدی در مچ دستم پیچید کمی دستم را در هوا تاباندم . مشت بعدی م را که مهار کرد. تاب از دست دادم دستم را لای پایم گذاشتم و گفتم نمیتونم لعنتی چرا بهم زور میگی؟ گاردتو ببند سپس مشتش را روی شانه ی من گذاشت مرا به عقب هل داد . دوسه گامی عقب رفتم و به تردمیل خوردم و نقش زمین شدم. با ناراحتی به امیر نگاه کردم و اشک از چشمانم جاری شد. با اخم به طرفم امد و گفت بلند شو دستش را به طرفم دراز کرد. دست اورا گرفتم و ایستادم . از هر دوشانه م گرفت مرا تکاندو گفت بهت گفتم ورزشکار محکم وای می ایسته اینجوری شل و وارفته نباش که با یه تکون بیفتی . اشکهایم را پاک کردم امیر گفت گاردتو ببند. دفاع کن دوباره گارد گرفتم مشتی که به طرفم رها کرد را خواستم مثل او با دفاع رد کنم که ان مشت محکم به بخیه هایم خورد جیغ کشیدم و دستم را در شکم جمع کردم . با نگرانی گفت چی شد؟ سپس جلو امدو گفت ببینم. دستم را گرفت و گفت این دست توهم عجب داستانی شده واسه من ها
برخاست و با دولیوان چای گرم نزدیک امد با لبخند رو به من گفت _لپات قرمز شده. سپس صورتم را بوسیدو گفت _خیلی دوستت دارم. سرم را پایین انداختم. نمیدانم چرا تا این جمله را میگفت صحنه های دعوا و کتک خوردنم جلوی چشمانم ظاهر میشد. لبخندی زدو گفت _خوب بی معرفت الان تو باید بگی منم دوستت دارم.نه اینکه زمین و نگاه کنی. خندیدم وگفتم _خوب منم دوستت دارم. _چرا با زورو زحمت این حرف و میزنی؟ لبخندی زدم و گفتم _نه بابا، چه زور و زحمتی خوب منم دوستت دارم دیگه. معلوم نیست؟ خندیدو گفت _نه خدا شاهده معلوم نیست. خندیدم و به چشمانش خیره ماندم.فرهاد ادامه داد _برف بازیه خیلی حال داد. _الان بریم ادم برفی درست کنیم؟ _بعد از نهار بریم. لبخندم جمع شدو گفتم _تنهایی برم؟ سیگارش را روشن کردو گفت _بگذار اینو بکشم میریم. _چرا اینقدر سیگار میکشی؟ در پی سکوت فرهاد ادامه دادم _بوش به این بدیه چطوری میکشی، لااقل قلیون بوش خوبه. لبخند روی لبانش نقش بست و گفت _دوست داری قلیون بکشی؟ لبخندم جمع شدو گفتم _نه _اگر دوست داری برات اماده میکنم ها _نه دوست ندارم. _پس چرا با مرجان میکشیدی؟ چهره م مضطرب شدو گفتم _بیشتر مرجان میکشید من گلویم میسوزه سرفه میکنم. شاید دو سه بار شلنگ و میداد دست من. منم زود بهش میدادم. فرهاد به چشمانم خیره ماند کمی مضطرب شدم و گفتم _بخدا راست میگم.