#پارت255
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لبخند امیر عمیق تر شد . سرم را پایین انداختم و گفتم
اینقدر اخم کردی . وقتی لبخند میزنی ادم باهات غریبی میکنه
برخاست و گفت
پاشو بریم صبحانه بخوریم.
برخاستم و گفتم
ورزش زوری ندیده بودم تا حالا
مثل جیر جیرک میمونی مدام داری حرف میزنی. یه ذره تمرکز کن . یه ذره سکوت و تمرین کن.
حرفم نزنم نه؟ من که مجبورم کاری که تو میگی و انجام بدم لااقل بگذار یکم قر بزنم اعصابم اروم بشه .
مرا به طرف پله ها هدایت کرد در حالیکه بالا میرفتم گفتم
خیلی به این کار علاقه دارم میگی مواقع بیکاری حوصله ت سر میره برو ورزش کن.
الان من که رفتم به اعظم خانم بگو با مصطفی اتاقت و درست کنند....
به طرفش چرخیدم و گفتم
من ظرف سفالی درست میکنم تو هم اگر دوست داری من ورزش کنم باید ظرفهای منو مینا کاری کنی ببین خوبه کاری که دوست نداری و انجام بدی؟
چشمانش را تنگ کرد و گفت
اینقدر که تو حرف میزنی سر درد گرفتم.
دستم را به کمرم زدم و گفتم
عادت کن.اهان...حرفهای خودت و بگذار به خودت بزنم. تمرین کن که سردرد نگیری . احساس سردردت و کنترل کن . اینم درس امروزته
مرا از کمرم ارام به طرف بالا هل دادو گفت
برو زبون درازی نکن.
وارد سالن شدیم. امیر رفت که دوش بگیرد. روی کاناپه دراز کشیدم. اعظم خانم گفت
صبحانه اماده ست.
متوجه خروج امیر از حمام بودم که لباسهایش را پوشیده و سرگرم مرتب کردن موهایش است.
گفتم
اجازه بده خان تشریف بیارن.
صدای امیر امد که گفت
فروغ بیا اینجا
برخاستم وارد اتاق شدم امیر اشاره کرد بیا اینجا
نزدیکش که شدم ارام گفت
روی اعظم خانم و توروی خودت و من باز نکن. من یه طوری با اینها رفتار کردم جرات کوتاهی کردن و وظیفه نشناسی ندارن.
مگه چی کار کردم ؟
میگی اجازه بده خان تشریف بیارن. سر شوخی و با خدمتکار و کارگر باز نکن
همه دارن بهت میگن امیر خان منم گفتم
چی میشه مگه؟
خیره خیره به من نگاه کرد و گفت
همه چیز و به شوخی نگیر فروغ . نظم و قانون این خونه رو بهم نزن.
سپس مرا به طرف بیرون هدایت کرد. سرمیز صبحانه که نشستیم اعظم خانم ظرفی از تخم مرغ اب پز بدون زردی را مقابل امیر نهاد و برای من هم دوتخم مرغ سرخ کرده اورد . متعجب به غذای امیر نگاه کردم. حتی نان هم نمیخورد.
صبحانه ش را که خورد برخاست و گفت
کاری نداری؟
نه
خانه را که ترک کرد رو به اعظم خانم گفتم
مصطفی رو صدا کن وسایل اون اتاق را ببرن داخل انبار.
اعظم خانم سرتکان دادو گفت
بله خانم.
سپس به حیاط رفت به اتاق خواب رفتم. دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای تق و توق از بیرون می امد چشمانم غرق خواب بود اما اگر میخوابیدم شب دوباره مشکل خوابیدن داشتم.
کمی بعد اعظم خانم در زدو گفت
خانم.
بیا تو
در را باز کرد و گفت
تمام شد.
برخاستم از انجا خارج شدم و وارد اتاق خودم شدم گفتم
#پارت255
از سفر بازگشتیم، بدخلقی های فرهاد گاهی ناراحتم کرد اما سفرخوبی بود. خیلی خوش گذشت.
صبح روز شنبه بود . منتظر زهره بودم. ساعت از نه گذشته بودو او هنوز نیامده بود.با فرهاد تماس گرفتم. تماس با پیام در جلسه هستم قطع شد.
اعظم خانم گفت
_چرا زهره خانم نیامد؟
_نمیدونم، منتظرشم
_خوب بهش زنگ بزن.
_خاموشه
_اشکال نداره، ایشالا که میاد.
برخاستم و خودم به تنهایی سرگرم شدم، یک ساعت گذشت
صدای زنگ تلفن خانه توجه مرا به خود جلب کرد، به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم
فرهاد با تندی گفت
_ چرا گوشی بی صاحبتو جواب نمیدی؟
با لحن فرهاد جا خوردم و گفتم
_ تو اطاق نقاشی م بودم گوشیم تو پذیرایی جا مونده بود.
تن صدایش بالا رفت و گفت
_چند بار باید بهت بگم که گوشی تو از خودت جدا نکن؟
_ حالا چیزی نشده که، من خونم به تلفن خونه زنگ میزدی.
_ وسط جلسه به اون مهمی به من زنگ زدی، نتونستم جواب بدم هرچی بهت اس ام اس میدم چیکارم داشتی ؟جواب نمیدی اعصابمو بهم ریختی، اصلا نفهمیدم جلسه م چه طوری گذشت، چی گفتم، چی شنیدم، مدام استرس تو رو داشتم، هجده تا پیام دادم جواب ندادی، مگه بهت نگفتم هر جایی که میری اون بی صاحاب مونده رو با خودت ببر؟
سکوت کردم، پاسخی نداشتم.
فرهاد ادامه داد
_ حالا چیکارم داشتی؟
آرام گفتم
_هیچی معلم نقاشی نیومده بود، هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد. میخواستم تو زنگ بزنی آموزشگاه بگی چرا نیومده؟
_ همین ؟اعصاب من و از صبح تا حالا به خاطر یه موضوع مسخره ریختی به هم؟ نیومده شاید مریضه.کاری نداری تو مخی؟
آرام گفتم
_ نه
ارتباط مان قطع شد به سراغ گوشی ام رفتم .
چند تماس بی پاسخ از شمارهای ناشناس داشتم چشمانم گرد شد.
کسی شماره من را نداشت، لحظه ای تنم لرزید.
وای یه دردسر جدید .پیامهای فرهاد را باز کردم .
گوشی م را با کلافگی روی مبل انداختم. می اندیشیدم به اینکه الان درست ترین کار چیست؟
آیا به فرهاد شماره ناشناس را بگویم یانه .
خداحافظی اعظم خانم نوید نزدیک شدن لحظه ورود فرهاد به خانه را به من داد