#پارت257
با منبمان💐💐💐
خندیدم و گفتم
اینها چه ربطی به من و نیما داره؟
منم اولش همین فکرو کردم. اما از اونروز به بعد عیسی کلا رفتارهاش عوض شد.
من همونروز که بهم گفت نرو اموزشگاه زنگ زدم به نیما گفتم عیسی دیگه نمیزاره من برم اموزشگاه. من اموزشگاهم و خیلی دوست داشتم . مثل همیشه گفت
من چیکار کنم لیلا؟ تو زندگی خصوصی تو و عیسی که نمیتونم دخالت کنم. خودت باید مشکلتو با شوهرت حل کنی . در این مورد عیسی برام توضیح داد میگه استرس میگیرم که نکنه لیلا بلایی سرخودش بیاره
متعجب گفتم
وا...چه بلایی؟
جواب حرفم را نداد .سپس با بدجنسی به من نگاهی انداخت و گفت
عیسی فهمید که وقتی منو اذیت کنه نیما هم میتونه تورو اذیت کنه. رفتار اونروز نیما باهات ، بهترین کاری بود که تونست با عیسی کنه. بهش نشون داد اونم بلده دست تورو بکشه پرتت کنه تو ماشین یا سرت داد بزنه و باهات بد صحبت کنه . الانم که دستت کبوده معلومه که لابد نیما زدت والا دیگه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه
اگر در این شرایط نبودم جواب لیلا را دندان شکن میدادم. اما هم او باردار بود و هم من در شرایط بدی بودم. لبخند زدم و گفتم
خدارو شکر که حالت خوبه . ایشالله همیشه احساس خوشبختی کنی
اخم کرد و گفت
متلک می اندازی؟
متعجب گفتم
چی؟
برخاست به طرفش رفتم. شده باشه دست و پایت را میبوسم اما نمیگذارم با این حال از اینجا بروی.
دستش را گرفتم و با مهربانی گفتم
ناراحت شدی لیلا؟
دستش را از دستم کشید. صدایش را کمی بالا بردو گفت
داری تیکه بارم میکنی دیگه
من غلط کردم تیکه بارت کردم. به جون خودم به جون عیسی منظوری نداشتم.
دستش را از دست من کشیدو گفت
من حامله م که هستم تو دست از سرم برنمیداری؟ رحمت به من نمیاد به این بچه بیاد .
لیلا جان من که حرفی بهت نزدم عزیزم. چرا اینطوری میکنی؟
هینی کشیدو گفت
منظورت اینه که من دیوونه م روانی م؟
در باز شد همزمان من گفتم
ببخشید لیلا بخدا نمیخواستم ناراحت بشی.
صدای نیما وجودم رالرزاند
چتونه؟
لیلا با گریه گفت
به من متلک می اندازه.
نگاه چپ چپ نیما روی من افتادو گفتم
نیما به خدا من هیچی بهش نگفتم بخاطر بارداریش حساس شده.
لیلا سرجایش پریدو گفت
میبینی به من چی میگه؟ اول ناراحتم میکنه بعد بهم میگه حساس
سپس با صدای بلند گفت
عیسی
دستم را روی صورتم گذاشتم کمی مکث کردم و سپس شانه ش را گرفتم و گفتم
من غلط کردم لیلا جان . معذرت میخوام ترو خدا ادامه نده .
خودش را با تکانی از دستم ازاد کردو من گفتم
معذرت میخوام لیلا جان ببخشید.
عیسی وارد اتاق شد هاج و واج به لیلا نگاه کردو گفت
چی شده؟
رو به عیسی گفتم
من ناخواسته یه حرفی زدم ناراحت شده . تو برو خودم حلش میکنم.
نگاهم به نیما افتاد به دیوار تکیه کرده بود و به لیلا خیره بود. لیلا رو به من با گریه گفت
تو همینی . همیشه حسود بودی.الان چون من باردارم. به بچه تو شکمم حسودی میکنی. تا دیدی من رفتم از النگوهای تو خریدم انداختم دستم زود از دستت درشون اوردی یعنی مثلا خیلی باکلاسی.
دستم را بالا اوردو گفت
انگشتر نشونتم لابد چون فهمیدی سلیقه منه از دستت در اوردی.
به لیلا خیره ماندم. خداراشکر که خودش داشت دست خودش را رو میکرد و به عیسی و نیما حالی میکرد که حسود کیست.
مرا از شانه م هل دادو گفت
فکر کردی کی هستی؟ یه ماشین بیشتر از من داشتی که اونم دلم خنک شد نیما برد فروخت. منم دارم یه بهترشو میخرم.
کمی عقب رفتم و نگاهم را از او گرفتم. لیلا گفت
لابد مثل مادرت مشکل بارداری داری که به بچه من حسودیت شده .
ارزو خانم وارد اتاق شدو گفت
چته لیلا؟ مهمون تو خونمونه ها
اشاره ایی به من کردو گفت
اینم لنگه ننه ش حامله نمیشه به من حسودیش شده. داره منو حرص میده.
ارزو خانم نگاهی به عیسی انداخت و گفت
حرف دهنتو بفهم لیلا . منصوره خانمم مثل من دوتا بچه داره چه مشکل بارداری ایی ؟
نگو که نمیدونی خودتو به اون راه نزن.