eitaa logo
عسل 🌱
9.5هزار دنبال‌کننده
188 عکس
132 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 آبمیوه هایمان را که خوردیم از کافه خارج شدیم. هوا واقعا سرد بود من هم ابمیوه خورده بودم لرز کردم سوار ماشین که شدیم امیر گفت سردته؟ سرتایید تکان دادم. امیر گفت موافقی امشب از خانه مامانم بریم شمال؟ به طرفش چرخیدم و خوشحال گفتم واقعا؟ سرتایید تکان دادو گفت بریم؟ خوشحال گفتم من که از خدامه ولی جلو مامان و بابام هیچی نگو . چرا؟ دنبالمون راه می افتند میگن ماهم میاییم. دوروز بمونیم و برگردیم. تمام وسایلی را که میخواستم خریدم مصطفی کنارمان امدو همه را داخل ماشین گذاشت. امیر رو به او گفت دیگه نمیخواد بیای، برگرد خانه به بچه ها بگو اماده باشن شب جایی میریم. چشم امیرخان ماشین رو بشور اماده بگذار تا خبرت کنم. مهمانی عمه که تمام شدبه خانه رفتیم. امیر وارد اتاق خواب شد چمدانی اورد و لباس هایش را جمع کرد من هم برای خودم چند دست لباس برداشتم. و حرکت کردیم. کم خوابی به من فشار اورده بود اچشمانم دو دوزد و نفهمیدم کی خوابم رفت . با صدای امیر و نوازش دستش روی صورتم بیدار شدم. فروغ جان. چشم باز کردم در حیاطی بزرگ پراز درخت و گل و گیاه بودم. صورتم را ماساژ دادم و گفتم رسیدیم؟ از تهران تا اینجا خواب بودی ها صبح شده خمیازه ایی کشیدم و گفتم ببخشید خیلی خوابم می اومد پاشو بریم داخل بخواب دست به دستگیره بردم امیر گفت مصطفی رو فرستادم اسپیلت ها و بخاری را روشن کنه اونجا گرم بشه بعد تورو ببرم. داخل . الان نیم ساعت شده بگذار بپرسم بعد بریم. تلفنی از مصطفی سوال کرد و وارد ویلا شدیم. چقدر شیک و لوکس بود اطرافم را وارسی کردم مبل و نهارخوری با چوب جنگلی و دور تا دور ویلا شیشه بود. اگر خوابم نمی امد این صحنه را هرگز از دست نمیدادم. به همراهی امیر وارد اتاق خواب شدم.
اشاره ایی به عسل کردم و گفتم _ازت خواهش میکنم، دست از سر این بردار، بزار ما زندگی کنیم. شهرام دست مرا گرفتو به حیاط برد. سپس گفت _گوشی ریتارو نگاه کردی؟ _نه شهرام لبش را گزیدو گفت _ بدبختی های منو میبینی ؟ بچه م پا کج میزاره مادر احمقش به جای اینکه بامن همکاری کنه بچه رو درست کنیم، با ریتا همکاری میکنه که منو گول بزنن. اسم این حرکتشم میزاره دلم میسوزه تو بچمو میزنی ، الان به نظر تو من با ریتا چیکار کنم؟ فکری کردم وگفتم _من اگر جای تو بودم، اینقدر میزدمش صدای سگ بده. شهرام نفس صدا داری کشید و گفت _یعنی یه بار نشد من از تو نظر بخوام و تو یه حرف منطقی بزنی، میگن هر سری یه عقلی داره من موندم چرا سرتو عقل نداره. هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد _زدن اگر تاثیر داشت الان اوضاع من این نبود ، مگه اونسری نزدمش؟ چی شد؟ تو اینهمه عسل رو کتک زدی چی عایدت شده ؟ با کلافگی گفتم _نمیدونم، من که از دست عسل دارم روانی میشم، ادم به این نفهمی به عمرم ندیده بودم. _تو هنوز یکسال نشده با عسل زندگی میکنی ، من و چی میگی که هفده ساله دارم با مرجان زندگی میکنم، عسل خیلی خوبه، لااقل یه حرف شنوی ازت داره. مرجان به هیچ صراطی مستقیم نیست. یه چیز بهش بگم ده تا میزاره روش جوابمو میده. _عسل حرف شنوی داره؟ اگه حرف شنوی داشت من الان اینجا نبودم. _قصد بدی نداشته، میخواسته به مرجان کمک کنه. _فقط خدارو شکر که تا گفتم گوشیه کیه گفت مال ریتا، فکرم هزار راه رفت، بخدا اگر جواب نداده بود میکشتمش. شهرام پوزخندی زدو گفت _تو دیوانه ایی _خودت و بزار جای من، عسل نه فامیل داره و نه دوست، یه گوشی غریبه زیر عسلی کنار تخت ، خودت بودی چه فکری میکردی؟ شهرام ابرویی بابا دادو گفت _داره سکته میکنه از ترس _حقشه. دلت براش نسوزه. در را باز کردم وگفتم بیا بریم. عسل با احتیاط از کنارم گذشت و سوار ماشین شدیم، جلوی خانه متوقف شدم اعظم خانم پشت در بود. در را باز کردم و انهارا داخل فرستادم.