#پارت262
با من بمان💐💐💐
رو به نیما گفت
بشین فکرهاتو بکن یا طلاقش بده یا مثل آدم باهاش زندگی کن
دو قدم عقب رفت سپس چرخیدو وارد اشپزخانه شد.نیما نشست من هم کنارش نشستم.کامل به طرف او چرخیدم و با صدای بغض الود گفتم
نیما
سر تکان داد یعنی حرفتو بزن. اگر میتوانستم اورا متقاعد کنم که حرف مادرش را گوش دهد زندگی م را نجات میدادم. اشک از چشمانم سرازیر شد دستش را گرفتم و خیلی ارام . طوریکه ارزو خانم نشنود .ملتمسانه گفتم
تروخدا منو طلاق نده.
نگاهش به طرفم چرخید و در چشمانم خیره ماند من گفتم
بیشتر تلاش میکنم.که ثابت کنم پشیمون شدم. دیگه هم قول صد در صد میدم تمام حرفهات و گوش بدم.
دستش را به ارامی از دستم کشیدو گفت
پاک کن اشکهاتو محمد و احمد دارن میان داخل
نگاهم به در رو به حیاط افتاد. سایه ان دو روی پرده بود. وارد شدند دستشان یک قابلمه بود . مامان به سمتشان رفت و تشکر کرد.بوی جوجه کباب در خانه پرشد. صاف نشستم. شالم را مرتب کردم و بار دیگرچک نمودم که مقابل مانتویم بسته باشد.
محمد رو به نیما گفت
تو حیاط داریم قلیون میکشیم نمیای؟
نه من سردرد میگیرم.
کنارمون هم نمیشینی؟
با بی میلی برخاست . احمد گفت
عیسی کو؟
ارزو خانم از داخل آشپزخانه پاسخ او را داد
پیش لیلاست.
دست نیما را گرفتندو از خانه بردند. ارزو خانم به من اشاره کرد که به اشپزخانه بروم.
با استرس به رد رفتن نیما نگاه کردم و وارد اشپزخانه شدم. دستم را گرفت و گفت
نترس اون تورو طلاق بده نیست. اگر نمیخواست باهات زندگی کنه همون شب که بردمت خونه ش قبول نمیکرد که بمونی.
در اشپزخانه خودم را سرگرم کردم. که اگر آمد بگویم اینجا مشغول کارم. ارزو خانم گفت
بچه های من همه زندگی من. من نه نیما رو نفرین میکنم نه شیرمو حرومش میکنم اونجوری گفتم که بترسه.
سرتایید تکان دادم و او گفت
بیشتر بهش محبت کن . آفرین به تدبیر و سیاستت. بهترین کارو کردی جواب لیلا رو ندادی. دکتر اعصاب لیلا بهش گفته فعلا شرایط بچه دار شدن نداری. باید سقطش کنی
هینی کشیدم و با چشمانی گرد شده رو به ارزو خانم گفتم
واقعا؟
سرتایید تکان داد و با بغض گفت
بچه م به اون خاطر ناراحته.
عیسی هم میدونه؟
سرتایید تکان داد.
این کار که گناه داره. خوب وقتی شرایطشون اینطوری بود چرا بچه دار شدند.
لیلای احمق دلش بچه میخواسته قرص نخورده باردارشده . تمام ترسش اینه که شما بچه دار بشید اون بچه نداشته باشه. دکترش گفته بچه رو نگه ندار یکم حال روحیش خرابه.
عیسی چی میگه؟
عیسی هم مونده این وسط نمیدونه چیکار باید کنه. منم دوست ندارم لیلا بچشو سقط کنه.
خوب شاید با اومدن بچه حالش بهتر شد.
عیسی مثل پروانه داره دورش میگرده. امروز صبح به من گفت اگر بچه رو سقط کنیم لیلا حالش بدتر میشه. بهش گفتم بچع داری سخته اگر بعد زایمان نتونست طاقت بیاره چی؟ میگه اگر راضی نشدکه سقطش کنه. بعد از زایمان براش پرستار میگیرم.
مکثی کردو گفت
کارخوبی کردی جوابشو ندادی