eitaa logo
عسل 🌱
9.5هزار دنبال‌کننده
199 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 وارد عمارت شدم هراسان به سراغ گوشی امیر رفتم رمز را زدم شماره مصطفی اولین شماره بود ان را گرفتم بلافاصله گفت بله امیر خان اقا مصطفی امیر گفت زود بیاین ارتباط قطع شد. به طرف در بازگشتم در را قفل کردم قفل کردن به نظرم کار مسخره ایی بود وقتی همه دیوار ها شیشه بود. پشت شیشه گوشه ایی در کنار پرده مخفی شدم و به بیرون نگاه کردم جمعیت انها حدودا هفت هشت نفری بود. همه هم سروصورتهایشان را بسته بودند چهره هایشان قابل شناسایی نبود. امیر چوبی در دست داشت و یک تنه با همه انها میجنگید . از ترس نفس نفس میزدم. دلم میخواست با پلیس تماس بگیرم اما من خواب بودم که به انجا امدیم حتی نمیدانستم در کجای شمال هستم. از انتهای حیاط مصطفی و ان سه نفر هم امدند.‌درگیری بین انها شدت پیدا کرده بود چیزی که میدیدم برایم از تصور خارج بود. مصطفی و این سه نفر دست کمی از امیر نداشتند. انگار همه انها مثل خود امیر کیک بوکسینگ کار بودند. چهار نفر از انها دیوار بالا رفتند و گریختند . سه تای دیگر روی زمین افتاده بودند امیر اشاره ایی به بچه های گروه خودش کرد چوب را به کناری انداخت و به طرف ویلا امد. بلافاصله و با عجله در را باز کردم. گوشه پیشانی اش زخم بود و خون از کنار سرش جاری بود. با نگرانی گفتم امیر سرت شکسته مهم نیست. اون گوشی منو بده از روی میز گوشی اش را اوردم. امیرشماره ایی را گرفت. از حرفهایش متوجه شدم که با پلیس صحبت میکند. تلفنش که تمام شد دستمالی از روی میز برداشتم خون پیشانی اش را پاک کردم و گفتم اینها کی بودن ؟ پاسخم را ندادو خواست از خانه خارج شود که من گفتم من میترسم نرو. نترس همه چیز تموم شد. سپس از خانه خارج شد. خداراشکر من از خواب بیدار شدم و به دنبال امیر رفتم والا امیر با انها تنها میماند. کمی بعد پلیس امد ان سه نفر را دستبند زد . کمی با امیر صحبت کرد و رفتند. امیر وارد خانه شدو گفت لباسهاتو بپوش فروغ باید از اینجا بریم. اینها کی بودن امیر ؟ الان هیچی نگو فقط لباستو بپوش بریم.
اعظم خانم گفت _نمیدونم چشه،از صبحتاحالاغمبرک زده یه گوشه تا نیم ساعت پیش داشت گریه میکرد. فرهاد با صدای گرفته گفت _چرا تنهاش گذاشتید؟ خانم من سابقه خودکشی داره، یه بار دیگه هم گفتم من نه غذا میخوام نه نظافت خونه رو ،در درجه اول حواستون باشه خانمم تنها نمونه. یه وقت بلایی سر خودش میاره. _تا همین الان اینجا بود. پیش پای شما...... فرهاد حرف اورا بریدو گفت _الان کجاست؟ _تو اتاق خواب. _برخاستم. می خواستم از اتاق خواب خارج شوم تا جلوی چشم اعظم خانم باشم ، همینکه در را باز کردم فرهاد پشت در بود. نگاهمان در هم گره خورد از جلوی در کنار رفتم و به دیوار اتاق خواب تکیه دادم فرهاد وارد اتاق شدو در را بست، مقابل من ایستاد نگاهم روی دکمه های لباسش بود. دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد نگاهم به چشمان مشکی اش گره خوردو ته دلم خالی شد. با صدایی گرفته و مملو از ناراحتی گفت _چرا دروغ گفتی؟ لبم را گزیدمو سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت _جواب نمیدی نه؟ سرم را پایین انداختم و گفتم _مرجان قسمم داد.گفت به کسی نگو فرهاد از مقابلم گذشت لب تخت نشست و سرش را لای دستانش گرفت. خیره به فرهاد مانده بودم، یک قدم نزدیکش رفتم و ارام گفتم _ببخشید. نگاهی چپ چپ به چشمان من انداخت و حرفی نزد، سپس روی تخت دراز کشید وساعد دستش را روی چشمانش گذاشت. از اتاق بیرون رفتم، نگاه نگران اعظم خانم را دیدم وارد اشپزخانه شدم، اعظم خانم خیره به من گفت _چقدر ناراحت بود. سر تاسفی تکان دادم وگفتم _تقصیر خودمه، شما که بری حسابمو رسیده. _حالا فکر کن اون یه سیلی هم بهت بزنه، از صبح تاحالا داری گریه میکنی و غم باد گرفتی که چی دختر استرس واسه سلامتیت سمّه پوزخندی زدم وگفتم _یه سیلی؟ یه بار اینقدر منو با کمربند زد که من بیهوش شدم، جاریم اومد منو برد بیمارستان. چشمان اعظم خانم گرد شد و گفت _واقعا؟ با صدای بلند فرهاد قلبم از تپش ایستاد. _اون غلطی که کرده بودی رو هم تعریف کن، فقط قسمت کتک خوردنتو نگو که دل اعظم خانم برات بسوزه و فکر کنه من خیلی ظالم و ستمگرم. لبم را گزیدم، نزدیکم شدو گفت _گند کاری پشت گند کاری ، مدام دارم خودمو کنترل میکنم و با خودم تکرار میکنم ایرادی نداره. اما نمیزاری، تو خودت تنت میخاره. از بازوی دست چپم گرفت مرا به دنبال خود کشید و به اتاق خواب برد. کمی به من خیره ماند، اخم هایش را در هم کشید سپس انگشت خطابه اش را به سمت من گرفت و گفت _دفعه اخرت باشه واسه غریبه ها از زندگیت حرف میزنی فهمیدی؟ سر تایید تکان دادم و فرهاد ادامه داد _ تو چه شناختی از این زن داری که نشستی حرفهای زندگیتو واسش میزنی؟ اخه احمق بیشعور، تو خانم این خونه ایی و اون خدمتکارته، ادم میشینه واسه خدمتکارش خاطره کتک خوردنشو تعریف میکنه؟ از مقابلم رد شدو روی تخت دراز کشید. کنار در روی زمین نشستم. فرهاد سرش را بلند کردو گفت _پاشو بیا برخاستم و نزدیکش رفتم دستم را گرفت لب تخت نشستم . با گلهای سفید پایین پیراهنم بازی میکردم. فرهاد ارام گفت _عسل جان، یه ذره حواستو به زندگیت جمع کن. سرم را بالا اوردم و به چشمان فرهاد نگاه کردم بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد _من موندم تو چه فکری پیش خودت کردی که بخاطر ریتا به من دروغ گفتی؟ مگه ریتا کم تورو اذیت کرده؟ اشک روی گونه ام غلطید و گفتم _فرهاد، میگم قسمم داد. فرهاد نشست اشک مرا با مهربانی پاک کردو گفت _میشه منم قسمت بدم که از من مخفی کاری نکنی و دروغ نگی؟ سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد _چه قسمی داد؟ _به روح پدر و مادرم سپس فکری به ذهنم خطور کردو گفتم _به جون تو. لبخند روی لبان فرهاد نقش بست وپس از کمی سکوت گفت _ریتا پاشو کج میزاره، مرجان هم بخاطر اینکه شهرام بهش نگه تو مقصر این کارهای ریتا هستی و ریتا رو دعواش نکنه، گوشی ریتا رو قایم کرده بود. تو نباید دخالت میکردی؟ بدنبال سکوت من دست نوازش روی موهایم کشید و گفت _دیگه تکرار نکن باشه همانطور که سرم پایین بود به فرهاد نگاه کردم، متعجب از رفتارش و شرمنده از کار خودم ارام گفتم _چشم.