eitaa logo
عسل 🌱
9.5هزار دنبال‌کننده
199 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 یکی دوماه که میگذره شوهرش بهش شک میکنه که تو این پولهارو داری چی کار میکنی؟ دختره از ترس شوهرش میرفته کار در منزل می اورده خونه روزها که شوهرش نبوده انجام میداده. اما نمیتونسته به اندازه بدهیش پول بده . تا اینکه اون بیشرف بهش میگه اگر صد برگ سفته دست من داری هربار که نتونستی پول جورکنی باید بیای خونمون با من باشی تا سفته ت رو بگیری. متعجب به امیر نگاه کردم. امیر گفت بچه ها رو فرستادم تحقیق دیدم فقط همین یه مورد نیست . با دونفر دیگه هم داره اینکارو انجام میده. این مسئله راه قانونی نداشت. اون دختره هم سفته داده بود‌ یا باید پولو میداد یا شوهرش میفهمید اگر به شوهرش میگفت زندگیش بهم میخورد. منم کارشو درست کردم. چطوری درست کردی؟ دوتا دزد و اجیر کردم رفتن گاو صندوق مغازش و خالی کردند مدارک و برای من اوردند. منم سفته های اون دختره و اون دوتا زن بدبختی که از ترس ابرو به اون کثافت تن داده بودن و پاره کردم. از کجا فهمید کارتو بوده؟ یه بی شرف به اسم فرزاد که امروز هم بین اونها بود رفت اون دختره رو تهدید کرد که میخوام به شوهرت همه چیزو بگم اونم مثلا خواسته تهدیدش کنه گفته امیر سرداری پشت منه هرکار ازت برمیاد بکن. از اون پسره فرزاد هم فیلم گرفته بود. اهی کشید و سپس گفت من مالک شرفی رو نمیشناختم ولی اون منو میشناخت. یه بار که من همینطوری تنها میخواستم برم خانه مادرم سرچهار راه یه ماشینی اومد زد به من بعد شروع کرد به ادا در اوردن مقصر بود ولی شروع کرد به کل کل کردن با من منم از همه جا بی خبر وایسادم که پلیس بیاد . پلیس اومد نگو مواد انداختن تو ماشین من. هینی کشیدم و گفتم مواد؟ نیم کیلو تریاک. بعدش چی شد؟ هیچی دیگه منو انداختن بازداشت و فرداش چون سوسابقه نداشتم و قهرمان ملی بودم. برام قرار صادر کردن. ازاد شدم‌. اومدم بیرون و افتادم دنبال فیلم دوربین سرچهار راه و با هزار مکافات بعد از چند ماه ثابت کردم که بی گناهم. و تبرعه شدم. از کجا فهمیدی کار مالک شریفیه یکی از شاگردهام یه پیج زده بود فیلم های مبارزات منو با تمرین هامون و میگذاشت تواون پیج. کلی هم دنبال کننده داشت. یه مدت بعد یکی از دنبال کننده ها که از کار خدا اونروز سرچهار راه بوده فیلم منو گرفته بوده میفرسته واسه اون شاگردم که این استادتون تو کار خریدو فروش مواده من خودم شاهد بودم با جنس گرفتنش. اون فیلم و که دیدم . متوجه شدم فرزاد با موتور اونور چهار راه داشته اینها رو هدایت میکرده.
لبخندش را جمع کردو گفت _تو خونه همه چیز هست، هرچی میخوای بگو خودم میخرم. _وسایل های خونه مال کی بوده؟ _مال پدر مادرم بود دیگه، بعد از فوتشون، قرار بود یکیو بیاریم وسایل هارو بخره خونه رو خالی کنیم واسه جهیزیه اون نکبت که خدارو شکر گورشو از زندگیم گم کرد بیرون . بعد که شرایط عوض شد و شما شدی خانم اون خونه. شهرام هم دیگه هیچ حرفی بابت وسایل خونه نزد. البته دکوری های ویترین عتیقه س ، باید سهم شهرام ازش جدابشه. نگاهم به مجسمه های دکوری سرامیکی افتاد، فرهاد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت _میخواهیشون؟ _نه ، دارم نگاه میکنم. _اگر خوشت اومده بگو بگیرم برات. _نه. نمیخواد قدم زدن را دوست داشتم، محبت هایی که فرهادبه من میکرد را در عمرم ندیده بودم، خدارو شکر اخلاقش خیلی خوب شده بود. سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم، فرهاد روی کاناپه ها دراز کشیدو خوابش رفت، به سراغ گوشی ام رفتم. پیام بلند و بالایی از مرجان داشتم. "سلام عسل جان، من قصد خراب کردن زندگی شمارو نداشتم، بابت اتفاقی که افتاد شرمنده م و ازت معذرت میخوام.تو خوبیتو به من ثابت کردی، اگر من باعث شدم با فرهاد دعواتون بشه منو ببخش، من تورو از خواهرامم بیشتر دوستت دارم.اگر کاری داشتی برای همیشه رومن حساب کن، میبوسمت، بازم معذرت میخواهم." به صفحه گوشی ام خیره ماندم. دلم برای حال مرجان میسوخت ، دوست داشتم کنارش بودم، اما عنوان کردن این مسئله منجر به عصبی شدن فرهاد بود. به اتاق نقاشی م رفتم حلقه م را دستم کردم و سرگرم نقاشی کشیدن بودم. صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد، برخاستم شاسی ایفن را زدم ، ناخواسته هینی کشیدم، فرهاد گفت _کیه عسل؟ کمی إن و من کردم فرهاد برخاست و گفت _کیه؟ _عمو ت و عمه ارزو ، ارسلان هم هست. چهره فرهاد اشفته شد و گفت _ولشون کن. بیا اینطرف. وارد اشپزخانه شدو گفت _بیا به لیوان چای به من بده. دوباره زنگ ایفن به صدا در امد. فرهاد محکم و جدی گفت _عسل بیا اینور گفتم. مسیر سه متری راهرو تا ورودی اشپزخانه را طی کردم، صدای زنگ موبایلش از روی اپن بلند شد. نگاهم روی صفحه گوشی اش افتاد فرهاد که نگاهم را دیده بود گفت _کیه؟ _عمه ارزو شاسی کنار گوشی اش را فشار داد و صدای زنگ را ساکت کرد. یک لیوان چای برایش ریختم و گفتم _چرا درو روشون باز نمیکنی؟