eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
483 عکس
112 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 عیسی به طرفمان امدو گفت اقا جون داره میاد داخل. چی بهش بگیم؟ ارزو خانم روی پای خودش کوبیدو گفت آی لیلا....این چه داغی بود رو جیگرم گذاشتی؟ حاج سعید از اون دور می امد ارزو خانم برخاست و با جیغ گفت چه خوب شد که با پیرهن مشکی اومدی . بهت تسلیت میگم حاج سعید. نگاهم بین مردم چرخید هم نوا با ما همه میگریستند. پرستاری نزدیک ما امدو گفت ببخشید حالتون رو درک میکنم اما عذرخواهی میکنم اینجا بیمارستانه مریض ها حالشون بد میشه. لطفا تشریف ببرید تو راهرو .‌ حاج سعید روی زمین افتاد نیما برخاست و دوان دوان او را بلند کرد. در این دویدنش حلقه م را دیدم که از جیبش افتاد. به طرف انها رفتم. حلقه م را از روی زمین برداشتم. ان را در دستم انداختم. عیسی کتف ارزو خانم را گرفت و او را به حیاط برد. ارام به او گفتم به مامان گفتی؟ گفتم حال لیلا بد شده امدیم بیمارستان ولی بهش نگفتم چه خاکی برسرم شده. با هق هق گریه رو به جمع گفت من به لیلا قول داده بودم از مریضیش چیزی به کسی نگم. مریم ناخواسته فهمید. ازتون خواهش میکنم به کسی نگید علت فوتش چی بوده. به همه بگید ایست قلبی بگید سکته یه چیز دیگه بگید. بجز خودکشی . کنار ارزو خانم نشستم. الان تکلیف زندگی من چه میشود؟ یکی از بهانه های عیسی برای حمایت کردن از من کم شد. نکند نیما من را مقصر مرگ‌ خواهرش بداند و اوضاع از این بدتر شود. صدای زنگ موبایل نیما بلند شد ان را از جیبش در اورد گوشی را به طرف من گرفت و گفت جواب بده نام مادر زن روی گوشی اش بود صفحه را به عیسی نشان دادم و گفتم مامانه چی بگم؟ ارزو خانم با جیغ گفت بهش بگو منصوره خانم بیا. بیا ببین چه خاکی به سرمن شده. نیما دستان مادرش را گرفت ارتباط را وصل کردم و گفتم الو مامان گفت نیما... خواهرت چی شده؟ عیسی جواب تلفن نمیده....دارم از نگرانی میمیرم. مریمم مامان... صدای جیغ و عزاداری ارزو خانم بلند شد. مامان از ان سوی تلفن فریاد کشیدو گفت چی شده مریم؟ دهانم انگار قفل شده بود. مامان گفت خاک بر سرم دختره مُرده؟ ارام گفتم اره مامان جیغ کشیدو گفت نه....نگو .... صدای خاله آمد منصوره....منصوره.... ارتباط قطع شد سراسیمه رو به عیسی گفتم فکر کنم مامان حالش بد شد عیسی انگار متوجه من نبود . سرجایم پریدم و گفتم عیسی مامان حالش بد شد عیسی با دست مرا به عقب هل داد رو به نیما چرخیدم و گفتم مامانم.‌... نیما با آن چشمان اشکبار به من خیره ماندو با التماس و گریه گفتم نیما تورو خدا....مامانم حالش بد شد. دست در جیبش کرد سوئیچش را به دستم دادو گفت برو ببین چشه. متعجب به سوئیچ او نگاه کردم و گفتم خودم؟ تنها؟ از من رو گرداند یک قدم به عقب رفتم و گفتم گوشیت ببرش اگر کاری داشتی زنگ بزن رمزش تاریخ تولدمه به طرف پارکینگ دویدم. تصور این آزادی برایم محال بود. پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. مقابل خانه خاله که رسیدم اورژانس ایستاده بود وارد شدم. مامان را روی تخت خوابانده بودند و در حیاط بودند . نگاهی به او کردم جیغ کشیدم و گفتم چی شده؟ دکتر گفت نترس خانم از حال رفته الان میرسونیمشون بیمارستان کف حیاط نشستم . دو دستی بر سرم کوبیدم و گفتم خدایا ....بسه دیگه .... خاله معصومه به طرفم امد بلندم کرد و گفت لیلا مرده؟ سر تایید تکان دادم و او گفت چرا؟ یاد حرف عیسی افتادم و گفتم نمیدونم.... مامانم چی شد؟ مراسم تشییع لیلا خیلی ناراحت کننده بود. نه نیما نه ارزو خانم و نه عیسی هیچ کس در حال خودش نبود. این وسط انگار حاج سعید از بقیه مقاوم تر بود . حتی از مامان. باور نمیکردم مامان اینقدر برای فوت لیلا ناراحت شود . سه روز در سی سی یو به خاطر حمله قلبی بستری ماند.