eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
483 عکس
112 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 یک هفته در خانه ارزو خانم ماندیم. از ترس ماجد عیسی جرات نکرده بود که به خانه قبلی مان یک پرچم سیاه بزند یا حتی یکی از اعلامیه های او را نصب کند تا مردم از فوتش مطلع شوند. خبر امد که ماجد بازهم به آنجا حمله کرده . ولی دیگر کسی دل و دماق پیگیری نداشت. هفتمش که تمام‌شد . بعد از صرف شام. ارزو خانم از همه به خاطر زحماتشان قدر دانی کرد.‌ رو به نیما گفت دست زنت و بگیر برو سر خونه زندگیت. من و بابات و منصوره خانم دیگه جونی برامون نمونده. شما دوتا برید زندگی کنید ما خوشبختیتون رو ببینیم این داغ که فراموش نمیشه . اما دل ما به دیدن زندگی خوب شما خوش میشه. مامان رو به عیسی گفت تو هم دیگه توی اون خونه نرو. بیا بریم پیش خودم. حاج سعید با هق هق گریه گفت چقدر بچه م به خاطر اون خونه خوشحال بود. ارزو خانم با گریه کنترل شده گفت عیسی جان پسرم. ما از تو راضی هستیم. ایشالله خدا ازت راضی باشه. لیلا تورو دوست داشت. هیچ کس ندونه من و نیما و حاج سعید میدونیم که تو بیشتر از هرکسی تو زندگیت لیلا رو دوست داشتی. من میدونم چطوری مرد و مردونه پای زندگیت مونده بودی. ایشالله خدا یه بخت بهتر نصیبت کنه. عیسی از ارزو خانم رو گرداند . مخفیانه اشکش را پاک کرد. ارزو خانم ادامه داد ما مثل پدر و مادرتیم. فکر نکن که دیگه لیلا نیست ماهم نیستیم. به ما سر بزن پیشمون بیا. تورو که میبینم یاد لیلا می افتم. مامان چادرش را جمع کردو گفت فاتحه مع صلوات همه صلوات فرستادند و فاتحه خواندند. حاج سعید گفت از فردا همتون در مغازه هاتونو باز کنید و برگردید سرکارتون. نیما برخاست و گفت پاشو مریم برخاستم.در این هفت روز حتی یک کلمه هم با من حرف نزده بود اما بجز ان شب که ماشین داد من برای نجات مادرم بروم . مراقبت هایش از من سرجایش بود و چهار چشمی حواسش به من بود. به دنبال او راهی شدم و به خانه رفتیم. ان شب که با عجله رفته بودیم.بعد هم برای برداشتن لباس مشکی هایمان امده بودیم میز شام هنوز در همان حالت مانده بود بشقاب ها را که خشک شده بودند در ظرفشویی گذاشتم. چای ساز را روشن کردم . اشپزخانه را مرتب کردم. دو عدد چای ریختم و نزد نیما رفتم. ساعتش را باز کرد روی عسلی گذاشت . سینی را که روی میز گذاشتم گفت تو حلقه دستته؟ سرتایید تکان دادم و گفتم تو بیمارستان از جیبت افتاد. ان را از انگشتم در اوردم به طرفش گرفتم انتظار داشتم که بگوید نه دستت بماند اما ان را از من گرفت و گفت امروز از ازمایشگاه زنگ زدند جواب ازمایشت اماده ست . فردا صبح از دکتر غدد وقت گرفتم برات . ساعت هشت صبح باید بیمارستان باشیم.