#پارت272
خانه کاغذی🪴🪴🪴
فکری کردم و گفتم
اگر خوشمزه بود و خوشت اومد با من میای کوزه های منو رنگ میکنی
باشه قبوله.
یعنی اینقدر مطمئنی من غذام بده؟
مگه کوزه رنگ کردن سخته؟ اگر. واقعا تو غذات خوشمزه باشه من کوزه هاتو رنگ میکنم.
وارد سرویس شد دست و رویش را شست پالتویش را در اورد و سرمیز نشست .
در قابلمه را باز کردم با دیدن برنج لبم را گزیدم این که خوب بود چرا اینطوری شد؟
برنج شل شده بود و بهم چسبیده بود.
سعی کردم انها را با کف گیر ازهم جدا کنم دیس برنج را سر میز گذاشتم امیر نگاهی به دیس انداخت و گفت
فروغ. با شکم پر دراز نشست نمیشه زدها دلت درد میگیره
با چهره ایی حق به جانب گفتم
بهانه بی خودی نگیری ها.
خودت نگاه به برنجت بکن؟
من خودم اینطوری دوست دارم. خیلی هم خوبه
ظرف خورشت را هم پرکردم سرمیز گذاشتم. امیر نگاهی به خورشت کردو گفت
این الان چیه؟
به او خیره ماندم و گفتم
ماکارانیه؟ تو از همین اول قصدت اینه بگی بده هنوز نخوردی داری ایراد میگیری؟
اخه این چه قرمه سبزیه که اب و سبزیش ازهم جداست؟
با کلافگی گفتم
اب و سبزی و باید بهم پیوند بدم؟ چه بهانه گیری تو
سکوت کرد کمی از برنج را کشید یک قاشق از خورشت را رویش ریخت و در دهانش گذاشت.
من به او خیره بودم. امیر کمی جوید. ان را قورت دادو گفت
برنج و خمیر دوست داری. لوبیا و گوشت رو هم نپخته دوست داری؟
یک قاشق از قرمه سبزی را درون بشقابم ریختم. امیر پوزخندی زدو گفت
نمک هم مثل اینکه خیلی دوست داری نه؟
یک قاشق از خورشت راخوردم کاملا حق با امیر بود.نمیدانم این ۰ه کوفتی بود من پخته بودم. رو به امیر گفتم
تو زود اومدی این هنوز نپخته
ساعت دو زوده فروغ؟ نهار قرار بود بهمون بدی نه عصرانه که.
نیم ساعت صبر کن میپزه
شوریش چی؟ وقتی بپزه نمکش کم میشه
با دلخوری به امیر نگاه کردم و گفتم
تو همش منو ناراحت میکنی
برخاست و با لحن مسخره ایی گفت
تو غذات بد شده من ناراحتت کردم؟
سپس دستش را به طرفم دراز کردو گفت
پاشو بیا
هاج و واج گفتم
کجا؟
پاشو
برخاستم بدنبالش راهی شدم. امیر گفت
از من انتظار داری مثل این پسر بچه های بیست و یکی دوساله غذاتو بخورم به روی خودم نیارم و اخرهم بگم دستت درد نکنه تاحالا فکر میکردم قورمه سبزی مامانم خوشمزه ست تا غذای تورو خوردم. مامانم به گرد پای توهم نمیرسه
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#پارت272
زانوانم را بالا اوردم و سرم را رویشان گذاشتم، این حرف رافرهاد، تا زمانیکه دست به خود کشی نزده بودم، مرتب در دعواهایمان میگفت.
سوالات زیادی در ذهنم بود، چرا مادرم زمانی صیغه ارباب بهجت بوده؟ یادارباب افتادم که به خاتون می گفت
" میخواستم مادرشو بگیرم. نزاشتی الان میخوام دخترشو بگیرم"
او که میدانست با صیغه ایی که با مادرم خوانده من حکم دختر خوانده اش را دارم، پس چطور میخواست با من ازدواج کند.
با یاد اوری چهره زشت و پیرش حالم بدشد.
مرتیکه نجس
خاتون همان روز اول ورودم به خانه شان گفت
"من هجده سال پیش شر اون مادر هرزتو از زندگیم کندم و انداختمش تو دامن نصرت، که با قدم نحسش باعث جوان مرگ شدن نصرت شد."
یعنی مامان من، صیغه نصرت هم شده؟
شاید دلیل فرهاد از اینکه دوست نداره من برم خونه عمه کتی همین موضوعه. دلیل اینکه اینقدر از اون روستا بدش میاد شاید این باشه.
اما عمه کتی اونطور که از خانواده ش تعریف میکرد و مردم بهش احترام میگذاشتند معلوم بود که ادم های آبرو داری بودند. اگه واقعا مادر من زن بدی بوده پس چرا بابام از یه خانواده استخوان دار رفته اونو گرفته؟پس واسه همین رفتند تبریز که کسی نشناسدشون.
یاد قبر مادرم افتادم ،اشک امانم را بریده بود فاتحه ایی خواندم وگفتم
نه همش تهمته، همشون دارن چرت میگن ، من اون تصویر ذهنی که از مادرم دارم رو فراموش نمیکنم. مامان من با اینکه هیچ وقت ندیدمت اما دوستت دارم، بالاخره منم یه روز میمیرم و میام پیشت، اونجا خودت به من میگی که همشون دروغ گو بودند و به تو تهمت زدند.مامان خوبم کاش اونموقع که رگمو زدم مرده بودم اومده بودم پیشت، میومدم اونجا یه عالمه بوست میکردم ، به خدا میگفتم اگر من به جرم خودکشی جهنمی هم هستم لااقل بزار یه شب تو بغل مادرم بخوابم بعد منو ببر جهنم، به خدا میگفتم اون دنیا هر وقت اسم مامانمو اوردم عمه کتی یا زد تو دهنم یا پشت سرش حرف زد، به خدا میگفتم....
با صدای فرهاد از افکارم خارج شدم.
_عسل.
گریه ام متوقف شد اما سرم را بلند نکردم.استرس وجودم را گرفت الان جواب فرهاد را با این چشمان اشکی چطور بدهم.
فرهاد سرم را بلندکرد با دیدن چشمان اشکی من گفت
_چی شده؟
اشکهایم را پاک کردم نگاه نگرانش روی بدن من بالا و پایین شدو گفت
_خوبی عسل؟
مکثی کرد و درحالی که دستان مرا میگرفت گفت
_از من ناراحتی؟من که چیزی به تو نگفتم.
در پی سکوت من ادامه داد
_زن عموم ناراحتت کرده اره؟
من همچنان ساکت بودم، دستم را کشید بلندم کردو گفت
_پاشو بریم صورتتو بشورم.
برخاستم و بدنبال او راهی شدم، فرهاد در اشپزخانه صورتم راشست و مرا روی صندلی نشاند یک لیوان اب قند برایم درست کرد، مقابل من روی زمین زانو زدو گفت
_بخورش
کمی از اب قند را خوردم، فرهاد بازوانم را گرفت و ارام ولی سرشار از نگرانی گفت
_چیزی که نخوردی؟
با صدای گرفته گفتم
_چی مثلا؟
_قرصی چیزی نخوردی ؟
سرم را به علامت منفی بالا دادم
فرهاد تکانی به من دادو ملتمسانه گفت
_عسل، تروخدا، مرگ من اگه چیزی خوردی بگو ببرمت بیمارستان.
خیره به چشمان نگران فرهاد گفتم
_چه قرصی بخورم فرهاد؟
_نکنه دوباره خودکشی کنی ها؟ من بدون تو میمیرم ، بابت تمام کارهایی که کردم معذرت میخوام، من غلط کردم عسل.
دستم را به صورتش کشیدم و گفتم
_بخدا هیچی نخوردم.
پس چته؟
۸ شهریور ۱۴۰۳