#پارت275
با من بمان💐💐💐
تو اون کاغذو پیدا کن. برسون به دست دایی هات . بعد شماره منو به دایی هات بده من ادرس ماجدو بهشون میدم.
واقعا
بهت قول میدم
اون کجا میتونه باشه؟
تو اون خونه الان جز تو و دلوان کسی هست؟
نه.
مکث کردو گفت
تو دلوان و از کجا میشناسی؟ اصلا تو از کجا میدونی ماجد کجاست؟
میخوای قاتل مادرت پیدا بشه و از دست ماجد خلاص بشی یا نه؟
اره
پس اینقدر سوال نکن برو تو مدارک ناصح خان بگرد اون کاغذو پیدا کن برسدن به دست دایی هات به هیچ کس هم چیزی نگو . شماره منو به داییت من خودم بهشون میگم چطور میتونه ماجدو دستگیر کنه
راست میگی؟
فقط هیمن و دلوان نفهمن چون اونها به ماجد میگن و اون فرار میکنه
بابام اول دیاکو رو بدبخت کرد الان گیر داده به عثمان. میترسم شوهر منم اذیت کنه . به عثمان گفت نمیزارم با دخترم زندگی کنی . میبرمش اربیل. عثمان گفت من زنم و طلاق نمیدم.میدونی به شوهرم چی میگه؟ میگه اگر طلاقش ندی میکشمت که عقدتون باطل باشه. من از بابام میترسم. بابام تو اربیل با داعش همکاری میکنه.
چشمانم گرد شد. ماجد داعشی بود. ترس وجودم را لرزاند. پشیمان شدم که چرا این کاررا کردم. دلم نمیخواست به صحلت با فرح ادامه دهم. برای همین گفتم
من بازم بهت زنگ میزنم.
قبل از ساعت دوازده ظهر شوهرم نیست اونموقع بهم زنگ بزن
باشه.
منتظرم ها.
باشه خداحافظ.
تلفن را سرجایش گذاشتم و چکش را برداشتم . با قدرت بیشتری شروع به کوبیدن کردم. فکری به ذهنم رسید به سراغ جعبه ابزار نیما رفتم پیچ گوشتی ایی برداشتم و به تراس رفتم پیچ گوشتی را توی دیوار قرار دادم و با چکش رویش کوبیدم . همانطور که محکم محکم میکوبیدم چکش از دستم در رفت و محکم روی دست دیگرم خورد .
دادی کشیدم. چکش را انداختم و دستم را لای پایم نهادم از درد ضعف رفتم. و نشستم. کمی بعد دستم را ارام در اوردم نگاهش کردم انگشت سبابه و روی دستم حالت سیاهی گرفته بود. از جایم برخاستم و ادامه دادم. دستم ضرب دید اما موفق شدم و بالاخره توانستم به اندازه خروج سرم دیوارراخراب کنم. خوشحال از این پیروزی انجارا تمیز کردم تکه های اجر شکسته را جمع کردم. ان را به اشپزخانه بردم در کیسه زباله ریختم. نکند نیما به سنگینی کیسه زباله شک کند.
با ترس به اشغالها نگاه کردم. اول باید همه چیز را سرجایش بگذارم چکش را شستم . نگاهم به پیچ گوشتی افتاد ان قسمت که ضربه زده بودم خط خطی شده بود و اهنش هم کج شده بود.
پیچ گوشتی را داخل جعبه ابزار نگذاشتم. باید فکری برایش میکردم.
خورده اجرها را از داخل سطل در اوردم و پیچ گوشتی را برداشتم به تراس رفتم از ان راهی که درست کرده بودم به سختی خارج شدم. دیوار لبه هایش تیز بود و حس سوزش در گوشه پیشانی م به من دست داد . بی اهمیت به حیاط رفتم باغچه را کَندم و انهارا در زمین چال کردم.
به سختی به تراس بازگشتم . حسابی خسته شده بودم. برای خودم چای ریختم و نشستم.