#پارت278
با من بمان💐💐💐
صدایش را بالا برد و گفت
مگه این ابمیوه گیری چطوری افتاده روی تو که پیشونیت خراشیده شده بازوت کبود شده دستت در رفته؟
پا تند کرد به طرف اشپزخانه رفت. لای در اتاق خواب ایستادم و نگاهش کردم. در کابینت را باز کردو گفت
کو این صاحب مرده؟
ابمیوه گیری را بیرون اورد . ان را نگاه کرد. به سمت من چرخید و گفت
این فقط یکم پایینش شکسته اما تو به این روز افتادی چرا؟
نگاهش کردم. صدایش را بالا بردو گفت
بیا اینجا
لبم را گزیدم و گفتم
اومدم ابمیوه گیری....
لحنش را محکم تر کردو گفت
بهت گفتم بیا اینجا
با ترس به طرفش رفتم بیرون اشپزخانه ایستادم انگشت اشاره اش را به زمین مقابلش نشان دادو گفت
اینجا مریم.
ناچار وارد اشپزخانه شدم . کمی دورتر از او وایسادم صدایش را بالا بردو گفت
بیا اینجا
مقابلش ایستادم و گفتم
چرا اینجوری میکنی خوب من افتادم دیگه از قصد که خودم و پرت نکردم پایین
چطوری افتادی؟
رفتم روی صندلی ابمیوه گیری و برداشتم از دستم سر خورد خواستم بگیرمش. افتاد روی این دستم از روی صندلی افتادم سرم خورد به در کابینت افتادم زمین.
چه ماجرایی داشته این افتادنت. تو درب و داغون شدی ولی ابمیوه گیری یکم پایینش شکسته.
نگاهش کردم .از نفس کشیدنش پیدا بود که عصبانی است. نگاهم را از او گرفتم و سرم را پایین انداختم. مرا از شانه م هل دادو گفت
چه غلطی داشتی میکردی که این بلا سرت اومده؟
چشمانم گرد شد سرم را بالا اوردم و گفتم
وا....
وا و زهر مار چطوری افتادی که اون دستت و این بازوت کبوده؟
با ناراحتی به او نگاه کردم سپس مانتویم را روی سارافنم پوشیدم که اگر قصد زدنم را داشت دستانم برهنه نباشد.
از کنارم گذشت و گفت
یه روده راست تو شکمت نیست
صبر کردم از اشپزخانه که رفت گفتم
توی این صدو پنجاه متر جا چه اتفاقی ممکنه برای من افتاده باشه؟
بپوش روسریتو . زود باش
شالم را روی سرم انداختم و سوار ماشین شدم. از خانه خارج شد. مدت زیادی رانندگی کرد. در تعجب بودم که قصد دارد مرا به کجا ببرد. مقابل خانه ایی ایستادو گفت
پیاده شو
متعجب گفتم
اینجا کجاست؟