#پارت280
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روزگار اینطوری نمیمونه. هیچ ظلمی هیچ وقت پایدار نمونده. من الان ضعیفم تو میتونی بتازونی از کجا معلوم که ورق روزگار نچرخه.
زبونت هم انگار یکم زیادی بلند شده تو دهنت جا نمیشه . یکم کوتاهش کن که بتونی دهنتو ببندی و حرف نزنی . هرچی من میگم میگی چشم و حرف نمیزنی فروغ. هرطوری هم راحتی فکر کن ولی در درون خودت . من حوصله شنیدن این چرندیات و ندارم. عصبی میشم یه حرکتی میکنم خودت ضرر میکنی
از تهدید او حسابی دلخور شدم و گفتم
چون نامردی. اگر یه ذره مرام و معرفت داشتی تن به این نبرد نابرابر نمیدادی. برو یقه یکی هم قدو قواره خودت و بگیر .
سرتایید تکان دادو گفت
یکم بیشتر ادامه بده فروغ تا منم خوب بتونم رو دلم پا بگذارم. رفتیم خونه نگاهم که به هیکل مردنیت افتاد دلم برات نسوزه.
پوزخندی زدم و گفتم
تو مگه دل هم داری که روش پا بگذاری؟ تو از سنگ و اهنی . مرتیکه بی احساس سرد خشک. تو که بلد نبودی با یه خانم چطوری رفتار میکنند غلط کردی منو گرفتی .
امیر سکوت کرد شاممان را که خوردیم کمی بعد برخاست و گفت
بریم خانم؟
دلم از این حرف او لرزید پشیمان از هرچه که گفته بودم. ایستادم و گفتم
بریم.
بهزاد تا پایین پله هارا مارا مشایعت کرد. سوار ماشین که شدیم گفت
از اینکه من جلوی اینها میخواستم ملاحظه کنم ابروم نره سو استفاده میکردی اره؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
مگه ابروتو بردم؟
نگاه بدی به من انداخت و گفت
میریم خونه صحبت میکنیم.
نگاهم را از او گرفتم و از پنجره به بیرون خیره ماندم . بغضم را فروخوردم و به اشکهایم اجازه چکیدن ندادم.
باید بر ترسم غلبه کنم والا امیر یک عمر سوار بر من زندگی میکرد. با این شرایط من نمیتوانستم دوام بیاورم.
به خانه که رسیدیم . همینکه در را بست مرا از دوسرشانه م هل داد محکم به جاکفشی خوردم و با اعتراض گفتم
چته؟
چی ضرت و پرت میکردی ؟ الان بگو
از کنار او کمی دور شدم و گفتم
میبینی کارهاتو ؟ الان چند وقته من تو خونتم مدام داری با من دعوا میکنی. داری خسته م میکنی. از اینکه من تلاش میکنم همه چیز درست بشه ولی تو اصلا با من کنار نمیای خسته شدم امیر
تو تلاش میکنی همه چیز درست بشه؟ من تلاشی از تو ندیدم.
دیگه چیکار کنم؟ از اینطرف منو میزنی از اونور به روی خودم نمیارم دوباره میام سمتت . هرچی میگی گوش میدم. هی سعی میکنم بهت نزدیک بشم.
یادت نره چیکارها کردی که کتک خوردی. انتظار نداری که بعد از اون حرکتت من بیام حلوا حلوات کنم ؟
باشه امیر هرچی تو بگی اون درسته ولم کن.
خواستم از او بگذرم بازویم را گرفت ناله ایی کردم و گفتم
دستم درد میکنه فشارش نده
به جهنم که درد میکنه . میخواستی مثل یک انسان شریف زندگی کنی که مثل یه ادم باهات برخورد بشه.
تا کی میخوای سرکوفت اون مسئله رو به من بزنی؟
مرا از دوشانه م تکاندو گفت
تو این زندگی هرچی من میگم تو فقط میگی چشم. کوچکترین سرکشی و نافرمانی ایی کنی به بدترین شکل ممکن باهات برخورد میکنم.
یعنی از رفتارهای تو بدتر هم هست ؟ تو اصلا برای چی منو گرفتی؟ یه کیسه بکس پایین داشتی دیگه همونو می اوردی بالا .
امیر من را رها کرد و گفت
خفه شو حوصلتو ندارم. از جلو چشمم برو تا نزدم لهت نکردم.
کمی عقب رفتم و گفتم
اتفاقا اخلاق اون کیسه بکسه همونه که میخوای. لال، بی اختیار. مطیع. اعتراض هم نمیکنه. میتونی هرچقدرهم دوست داشتی بزنیش. مثل منم بی کس و کار و اواره اگر از خونه ت بندازیش بیرون همونجا گوشه خیابون باید بمونه.
بهت که گفتم هر طور راحتی فکر کن . ولی فکر کار کردن. بیرون رفتن. گوشی دست گرفتن. ارایش کردن. بد لباس پوشیدن حرف گوش ندادن و از سرت بیرون کن. به قول خودت رو هر دختری دست میگذاشتم دو دستی تقدیمم میکردند من یه زن بله قربان گو میخوام. اگر اینی که من میگم شدی که هیچ والا من مجبور به اطاعتت میکنم.
به اتاق خواب رفتم و در را بستم با صدای بلند گفت
همینجا بمون جلو چشمم نیا