#پارت281
خانه کاغذی🪴🪴🪴
پالتو و شالم را در اوردم .کمی انجا ماندم و پی همه چیز را به تن مالیدم در را باز کردم از اتاق خارج شدم و گفتم
ناراحتی چشمهاتو ببند منو نگاه نکن. من نمیتونم خودمو حبس کنم که تو راحت باشی
دهنتو میبندی یا نه؟
به چشمانش خیره ماندم و گفتم
نه.
با تهدید گفت
فروغ خیلی دارم جلو خودمو میگیرم ها
جلوی خودتو ازاد کن امیر. بیا منو بزن هم به خودت و هم به من یکبار دیگه نشون بده که چقدر ظالمی . به قول خودت مفت بریه دیگه من که زورم به تو نمیرسه تو هم بزن . تو هم زور بگو . حرف خودتو به کرسی بشون.
امیر سکوت کرد و من گفتم
خوب ایرادش چیه که اون لباس بیاره تو خونه....
صدایش را بالا برد و گفت
نه فروغ
خوب من دوست دارم اینکارو انجام بدم
بی خود میکنی دوست داری کارگر یکی دیگه باشی
کارگر چیه امیر؟ ما هنرمندیم در کنار هم ....
اجازه نداد حرفم را بزنم کلامم را بریدو گفت
نه یعنی چی؟
به او خیره ماندم و گفتم
اخه من نمیفهمم وقتی تو توی این خونه نیستی من بخوام .....
ادامه نده نمی خوام چرت و پرتهاتو بشنوم.
من میخوام حرفمو بزنم تو حق زندگی کردن ازادانه رو که نمیتونی از من بگیری
سرتایید تکان دادوگفت
چرا میتونم . اجازه نمیدم کار کنی دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم. ادامه نده و محترمانه خفه شو . والا هرچی دیدی از چش خودت دیدی .
کفری شدم و گفتم
به این میگن ظلم. میگن نامردی . میگن سو استفاده از ضعف دیگران .
صدای نفس های امیر را به وضوح میشنیدم. به شدت ترسیده بودم اما باید با ترسم مقابله میکردم. والا این زندگی زندگی بشو نبود.
مشتش را زیر چانه اش گذاشت قلنج گردنش را از دو طرف شکاندو گفت
یکبار دیگه اسم کار کردن و به قول خودت طراحی و ازت بشنوم نمیزارم نازنین از ده کیلومتریت رد بشه. اگر لیاقت داری که با کسی دوست بشی و ارتباط بگیری این حرف و نزن اگر نه که بشین تو خونه دیوار و نگاه کن .
سپس پالتویش را برداشت و از خانه خارج شد.
#پارت281
_مرجان زندگی ماروخراب میکنه.....
حرفش را بریدم وگفتم
_اگر چیزی زندگی ماروخراب کنه، اون اخلاق بد توإ.
فرهاد خیره به من سکوت کرد.
سرم پایین بودو سرگرم بازی با حلقه در دستم بودم. فرهاد ارام گفت
_میدونی مشکل چیه؟ مشکل اینه که تو سعی نمیکنی زندگیمونو درست کنی، همه تلاشها برای درست شدن رابطمون از طرف منه.
پوزخندی زدم و گفتم
_امروز که خیلی تلاش کردی رابطمون خوب بشه.
_من از مرجان بدم میاد. نحوه زندگی اون با ما متفاوته. ارتباط گرفتنش باتو اوقاتمون رو تلخ میکنه.
من سکوت کردم، فرهاد ادامه داد
_وقتی مرجان کلید خونه عمتو میخواد تو باید بگی صبر کن من از فرهاد بپرسم بعد بهت خبر میدم.
نگاهی به چشمان فرهاد انداختم وگفتم
_چرا؟ اونجا سندش به نام عمه منه و یه وکالت محضری به اسم من داره، بعد چرا اجازه ش دست توإ؟
چهره فرهاد خشمگین شدو گفت
_چون تو زن منی، بدون اجازه و مشورت با من حق نداری کاری کنی.
_اون سری هم که مرجان و شهرام و از اونجا بیرون کردی میخواستم بهت بگم، اونجا مال تو نیست که کسی و ازش بیرون کنی.
فرهاد مشت محکمی روی نهار خوری کوبیدو با فریاد گفت
_خفه میشی یا نه؟
از فریاد فرهاد تکانی خوردم وبا ترس خودم را جمع کردم.
فرهاد برخاست تمام بدنم داغ شد قلبم تند تند میکوبید. نزدیکم امد وگفت
_عسل، یه کار نکن ببرمت اونجا مجبورت کنم به مفت بفروشیش.
سکوت کردم.
با سر انگشتانش پیشانی ام را به عقب هل دادو گفت
_منو نگاه کن
سرم را بالا اوردم اشک در چشمانم حدقه زدو به فرهاد خیره ماندم.
نگاهی به من انداخت سپس سرتاسفی تکان دادو از اشپزخانه خارج شد، سرم را روی میز گذاشتم، از حرفی که به او زده بودم راضی و خوشنود بودم.
صدایش مرا ترساند
_چایی منو بیار اینجا
با لیوان چای نزد فرهاد رفتم و مقابلش نهادم.
تلویزیون را روشن کرد من هم به اشپزخانه رفتم و سرجایم نشستم.
لحظاتی بعد وارد اشپزخانه شدو گفت
_قبلا بهت نگفته بودم حق نداری یه جا تنها بشینی و مواقعی که کاری نداری باید پیش من بشینی؟
از کوره در رفتم و کمی بلند گفتم
_چرا دست از سرمن برنمیداری؟
اشک از چشمانم جاری شدوگفتم
_خدا الهی نبخشت فرهاد، ولم کن دیگه.
با در ماندگی گفتم
_اخه من چیکار کنم؟ کجا برم که یه ذره ارامش داشته باشم. خدا چرا منو اینطوری افریدی؟
باهق هق گریه سرم را روی میز گذاشتم، حضور فرهاد را بالای سرم حس میکردم.
دستش را روی سرم گذاشت و ارام گفت
_گریه نکن
سرم را بالا گرفتم وگفتم
_میرم تو اتاق میگی اونجا نشین، میرم تو حیاط یه ذره اعصابم اروم شه ، میگی بیاتو، اینجا واسه خودم نشستم اومدی گیر میدی به من، میام کنارت میشینم همش دنبا دعوا میگردی، اخه من بدبخت چیکار کنم؟ به کی پناه ببرم؟کجا برم؟
فرهاد لب پایینش را داخل دهانش بردو گفت
_پاشو ببرمت بیرون
ملتمسانه گفتم
_تروخدا تنهام بزار فرهاد.
دستم را گرفت و گفت
_تنهایی برات خوب نیست.
برخاستم و گفتم
_یه بار دیگه هم بهت گفتم، من فقط با مردن به ارامش میرسم.
به دنبال فرهاد راهی پذیرایی شدم