#پارت283
🦋پر از خالی🦋
که نیستی میلاد صدام میکنی، ملکی هستم.
سرش را پایین انداخت .مونا گفت
حالا هر اسمی که داری حق اهانت نداری
صدای اژیر پلیس در دلم زلزله بر پا کرد. نکند پلیس محل را تفتیش کند؟ نکندانها بفهمند که من اینکار را کردم؟
اما خوشبختانه پلیس صحبتهای دو طرف را گزارش کرد و از انها خواست که با کارتن گوشی پیگیر شوند. سپس برای ختم ماجرا از باشگاه بیرونشان کرد.
انها که رفتند ارش گفت
عجب سلیته هایی بودند.
میلاد رو به ارش گفت
یه لحظه کتی فکر کرد تو داری صداش میزنی اومد بیروت تین قشقرق و بر پا کردند ها
رو به ارش گفتم
وقتی از پیش تو امدند یکیشون به اون یکی داشت میگفت
فیلمها رو برای رویا فرستادی؟ یکیشون گفت نه اون یکی گفت صبر کن از اینجا بریم بعدا
ارش متعجب گفت
رویا؟
سر تایید تکان دادم و سپس به صندلی م تکیه کردم. نگاه عاقل اندر صفیه ایی به ارش انداختم. پوزخندی زد و رو به همایون گفت
یعنی خدا نکنه که کتی با یکی لج شه، الان اگر بارون هم بیاد کتی میگه رویا از بیرون داره اب میپاشه رو ما.
همایون قهقهه ایی زد و گفت
کتایون خانم باید من و ببخش ولی به هر حال خواهر شوهر است دیگر.
خندیدم و گفتم
اگر بهتون ثابت کردم چی؟
ارشرو به من گفت
اخه چه فیلمی باید برای رویا بفرستن؟
فیلم قهقهه خنده تو و اونها رو. فیلم اینکه اجازه میدادی اونها لمست کنند.
باشه تو ثابت کن هرچیتو بگی من قبول دارم.
در حضور اقای شریفی حرف زدی ها
باشه دیگه.
اگر من ثابت کردم. اونوقت ماشینم و ازاد میکنی
خندیدو گفت
تو ثایت کن من برات هواپیما میخرم.
#پارت283
با من بمان💐💐💐
چشمانش را باریک کردو گفت
این دفعه چندمته که اینکارو با من میکنی ها
چیکار کردم؟
میفهمی من چی میگم و چی میخوام خودتو میزنی به خریت که صدای من بره بالا به چی برسی؟ میخوای منو شرمنده کنی؟
غذا را روی گاز نهادم و زیرش را روشن کردم . نزدیک امدو گفت
هدفت از اینکار چیه؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
تو گفتی به جای اینکه به زندگیت برسی گرفتی کپیدی بعد هم منو اسیر بیمارستان کردی. من همه کارهامو کرده بودم نیم ساعت خوابیدم. بعدشم من اسیر بیمارستان کردمت؟
پس تا اینوقت شب واسه چی بیمارستان بودیم؟
چشمانم پر از اشک شدو گفتم
من که همون اولش بهت گفتم دکتر نمیخواد. میخواستم با درد خودم بسوزم و بسازم. خودت گفتی...
الان اینها که میگی یعنی چی؟ اشتباه کردم بردمت دکتر؟
نه اینکه داری منت میگذاری اشتباهه
خیره در چشمان من ساکت ماندو من گفتم
میخوای به همین اخم و تخم هات ادامه بدی؟
به من پشت کردو از اشپزخانه رفت. میز شام را چیدم و صدایش زدم. مشمای دارو هایم را برداشتم و گفتم
قرص هامو اجازه هست بخورم؟
بدنبال سکوتش نگاهش کردم و گفتم
اجازه هست؟
سرتایید تکان داد. یک عدد مسکن برداشتم ان را خوردم سر میز نشستم . برای خودم کمی غذا کشیدم و سرگرم خوردن شدم.
بعد از صرف شام نیما اشپزخانه را ترک نکرد. میز را جمع کردم و گفتم
ظرفهاروبشورم گچ دستم باز میشه.
برخاست ابمیوه گیری را پایین اورد و گفت
از توی جعبه ابزار پیچ گوشتی وبده
ای لعنت برشانس بد من دقیقا همین امروزباید کار نیما به پیچ گوشتی می افتاد.
روی زمین نشستم جعبهابزار را باز کردم و گفتم
کدومه؟
دستش آبیه
دقیقا همانی را میخواست که من در باغچه دفن کرده بودم. کمی ابزارهایش را اینور و آنور کردم و گفتم
آبی توش نیست.
هست خوب نگاه کن
به طرفش چرخیدم و گفتم
دوتا سفیدو قرمز هست
بهطرف جعبه ابزار امدو گفت
پاشو
برخاستم . خودش نشست کمی ان را این ور و ان ور کردو گفت
کو پس؟
نمیدونم.
از جایش بلند شدو به حیاط رفت . خدارا شکر اصلا به من شک نکرد که دست زده باشم.
کمی بعد با یک پیچ گوشتی امد پیچ های ابمیوه گیری را باز کرد . کارش را تماشا کردم و گفتم
چیکار میکنی؟
میرم از نمایندگی این قطعشو بگیرم بیارم ببندم.
برایش یک لیوان چای ریختم. چقدر دلم برای آن روزها که مدام میگفت و میخندیدیم تنگ شده بود. نزدیک به بیست روز است که رنگ لبخند نیما را ندیده م. روی صندلی نشستم.گیره موهایم را باز کردم. نیمه نگاهی به من انداخت سابق اینطور مواقع نازو نوازشم میکرد و عروسک صدایم میکرد.
کارش که تمام شد. چایش را خورد من گفتم
راستی نیما
دلم برای جانِ نیما گفتنش هم تنگ بود فقط نگاهم کرد.
میخواستی حساب کتابهاتو بیاری برات انجام بدم چی شد؟
سرتایید تکان دادو من گفتم
خیلی تو خونه از بیکاری حوصله م سر میره . اونها رو بیار برات انجام بدم.
آوردم.
خوشحال شدم و گفتم
کجاست؟
تو ماشینه
با اشتیاق گفتم
برم بیارم؟
سری تکان دادو گفت
روی صندلی عقب یک کیفه داخل اونه
برخاستم در را باز کردم. مواقعی که خودش بود حفاظ را قفل نمی کرد