#پارت285
خانه کاغذی🪴🪴🪴
وارد سالن شدیم و شروع کردیم به دویدن. خسته میشدم اما نه مثل روزهای اول.
بالاخره گرم کردن و کششی ها تمام شد. مقابلم ایستادو گفت
خوب امروز با کیسه بوکس کار نداریم. باهم تمرین میکنیم.
فقط همین اول بهت بگم ها منو هل نده ....
هنوز حرفم تمام نشده بود که امیر مرا محکم از سرشانه م هل داد نقش زمین که شدم دستش را به طرفم دراز کردو گفت
یه ورزشکار باید سفت وایسه نه شل و وارفته
من سفت وای می ایستم تو از تمام زورت استفاده میکنی منو هل میدی من استقامتم همینقدره.
شانه هایم را با دستانش فیکس کرد و گفت
چون اشتباه وای میایستی پاهاتو اندازه عرض شانه ت باز کن حالا یک پات عقب تر باشه و ....
نگاهم به صورتش افتاد رد نگاه امیر روی تنظیم کردن پاهای من بود . مشتم را گره کردم و خیلی تیز به گونه اش زدم.
سرش را عقب کشید چهره اش وحشتناک شد . با وجود اینکه ترسیده بودم. ابرویی بالا دادم و گفتم
یه ورزشکار باید گاردش بسته باشه .
نفس پرصدایی کشید من ادامه دادم
مخصوصا یه استاد .
به طرف یخچال رفت یک بطری اب برداشت و گفت
برو وایسا جلوی کیسه بکس
چرا؟ مگه ...
اینکارو کردی که هرجای تمرین کم اوردی به من انگ بچسبونی که داری تلافی میکنی. اما کور خوندی امروز برو با کیسه تمرین کن
مقابل کیسه بکس ایستادم و گفتم
چرا تلافی؟ خوب گاردت باز بود دیگه. از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن. یه رزمی کار نباید سر به هواباشه. نبایدتو هپروت باشه. شش دانگ حواست کجا باید باشه؟
بدنبال سکوت او گفتم
کجا باید باشه امیر....
مکثی کردم و گفتم
همه ش حرفهای خودته ها این چند روز تو تمرین منو هل میدی من میفتم بعد اینو میگی . ببین خوبه؟
اگر حرفهات تموم شد تمرین و شروع کن
دوبار به کیسه مشت زدم . خودش مشغول وزنه زدن بود.رو به او گفتم
تو فیلم هات دیدم دستکش دستت بود نمیشه من با دستکش تمرین کنم؟
همچنان که زیر فشار بود گفت
نه تو فعلا باید با دست خالی بزنی که مشتت محکم بشه
#پارت285
ان شب از شوق دفتر خاطرات عمه کتی تا صبح نخوابیدم، عقربه های ساعت انگار با من بازی شان گرفته بود، نگاهی به فرهاد انداختم غرق خواب بود، ارام ازتخت پایین امدم گوشی ام را برداشتم و سرگرم بازی شدم، ساعت سه نیمه شب بود، با صدای فرهاد هینی کشیدم ، گوشی ام از ترس به زمین افتاد
_داری چیکار میکنی عسل؟
دستم را دو طرف صورتم گذاشتم، ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود، خم شد گوشی ام را برداشت و گفت
_ساعت سه نیمه شبه، داری چیکار میکنی؟
گوشی ام را وارسی کردوسپس نگاهی به من انداخت، ارام و با ان و من گفتم
_خوابم نمیاد؟
_چرا؟
_نمیدونم. کاری نمیکردم بخدا داشتم توپ بازی میکردم.
گوشی ام را سمتم گرفت و گفت
_مگه تو فردا کلاس نقاشی نداری؟
_اخه خوابم نمیاد
فکری کردو گفت
_اگر دوست داری بازی کنی بلندشو
بیا روی تخت دراز بکش بازی کن.
برخاستم و با فرهاد وارد اتاق خواب شدم، روی تخت دراز کشیدم ، فرهاد ارام گفت
_ازت خواهش میکنم دیگه اینکارو نکن
_چیکار کردم مگه؟
_نصفه شب ،من خوابم، پاشدم دیدم نیستی شک بدی بهم وارد شد.
مکثی کردم وگفتم
_ببخشید
_ایراد نداره عزیزم
بالاخره صبح شد و اعظم خانم امد ، فرهاد داخل سرویس بود، ارام گفتم
_اوردیش
نگاهی به در دستشویی انداخت و گفت
_اره، اوردم، صبر کن بره بیرون بهت میدم.
لبم را گزیدم وگفتم
_ای وای الان زهره هم میاد
فرهاد صبحانه اش را خورد و طبق معمول هر روز سفارش مرا به اعظم خانم کرد و رفت.
سراسیمه سراغ اعظم خانم رفتم.
با استرس گفت
_تو شش ماهه بدنیا اومدی هنوز تو حیاطه، بزار بره بهت میدم.
با کلافگی گفتم
_بده دیگه بر نمیگرده.
به سراغ کیفش رفت و دفتر سیمی مشکی رنگی با جلد چرم را از کیفش خارج کرد، با اشتیاق دفتر را از او گرفتم و گفتم
_دستت درد نکنه، ازت ممنونم.
دفتر سنگینی بود و تعداد صفحات دفتر زیاد بود.
به اتاق خوابم رفتم روی تخت دراز کشیدم و دفتر را مقابلم نهادم. و سرگرم خواندن شدم.
"اولین روز بهار است و مصادف با تولد شانزده سالگی من، امروز روز اول عید است و پدرم طبق عادت هر سالش از اولین روز عید تا فردای سیزده بدر من و مادرم و احمد را به روستا اورد، تا مراسم نوروز را مثل هر سال در انجا بگیریم. "
"تمام وسایل هفت سین را از رامسر خریده بودم و باخودم اوردم.
سرگرم چیدمان سفره هفت سین بودم، و به حرفهای پدرم گوش میدادم."
" فروغ، این ارباب جهانگیر چرا فکری برای سرو سامان دادن پسراش نمیکنه؟ الان رفتم چرخی تو ده زدم بهجت دیگه داره پیر پسر میشه. جمشید هم سن و سالی داره دیگه"
مامان در حالی که سرگرم چیدن میوه و شیرینی در ظرف بود گفت
"والا نمیدونم حشمت خان، بهجت از احمد ما هشت سال هم بزرگتره، ما برای احمد نشون کردیم، دیگه پسرم بیست سالشه.ولی اینها فکری به حال بچه هاشون نمیکنند."
"احمد رو که تو عجله کردی بچه داره درس میخونه."
"چه اشکالی داره، هم زن داشته باشه و هم درس بخونه؟خوب نیست پسر عذب نگه داری"
" رفتیم خونه جهانگیر، با سوسن صحبت کن بگو پسراتو سامون بده"
چهره مامان برافروخته دو گفت
"این حرف چه معنی داره ؟ یه وقت نگی ها، ما دختر دم بخت داریم، هوا ورشون میداره که داریم کنایه میزنیم بیا دختر مارو بگیر"
بابا پوزخندی زدو گفت
"خیال باطل من جنازه کتایونم رو دوش اینها نمیزارم"
لحظه ایی چهره بهجت جلوی چشمانم امد، خوش قد و قامت و درشت هیکل بود، بیشتر مواقع که دیده بودمش کت و شلوار مشکی پوشیده بود، کلاه شاب کا به سرش میگذاشت، و در کل چهره جذابی داشت. به حرف بابا فکر میکردم، بهجت که پسر بدی نبود، خانزاده هم که بود، پس چرا این حرف و زد؟
با صدای مامان به خودم امدم،
" کتایون جان، پس چی شد این هفت سینت؟"
"الان تموم میشه"
"زود باش یکم دیگه عید میشه، بابات بزرگتره، خانواده جهانگیر خان و که میشناسی پشت در وایسادن عید شه بیان تو"
بابا گفت
"یواش خانم، یه وقت به گوششون میرسه"
احمد نزدیکم امد کمی از سماقم را خوردوگفت
"قربون ابجی خوش سلیقه م برم"
لبخندی زدم، احمدفقط برادرم نبود، تمام دنیای من بود، عشقم بود، روحم بود، افتخارم بود. حوریه را مادرم از بین دوستانم و به پیشنهاد من انتخاب کرده بود، حوریه را هم دوست داشتم.
بالاخره هفت سین را چیدم و سر سفره عید نشستم. توپ سال نو ترکید و با اهل خانه روبوسی کردیم ، بابا از لای قرآن عیدی هایمان را داد.
حرف مادرم به ساعت ننشست و نیم ساعت پس از تحویل سال صدای تق و تق در بلند شدو به دستور بابا رحمت باغبان و سرایدار مان در را باز کرد.
اول همه جهانگیر خان و بعد از ان سوسن خانم،و بدنبالش بهجت و جمشیدو نصرت و ارزو وارد خانه شدند، ارزو همسن و سال من بود، اما بهجت حدود دوازه سال از من بزرگتر بود. با سوسن خانم روبوسی کردم و به بقیه خوش امد گفتم.
دور هم جمع شدیم، طوبا خانم که زن جوانی بود و با همسرش در خانه ما زندگی میکردند سرگرم پذیرایی شد، ظرف میوه