#پارت290
با من بمان💐💐💐
این که کار همیشمه . تا حالا مگه جز این رفتاری کردم؟
هم مادر تو ناراحته هم مادر پدر من.
اینها که بچشون مرده و تکلیفشون معلومه. ناراحتن غمشون هم تمامی نداره. مادر تو هم زندگی پسرش خراب شده. دیدن حال عیسی داره بدترش میکنه. طوری با من رفتار کن که انگار همه چیز تو زندگیمون خوب وخوشه. اونها به اندازه کافی خودشون غصه دارن. اگر ببینن ماباهم خوبیم حالشون بهتر هم میشه.
نزدیک مامان وعیسی که رسیدیم . سلام کردم. مامان که انگار تازه مارا دیده باشد لبخند زد چشمانش پر از اشک شدو گفت
سلام دخترم.
عیسی به آغوش نیما رفت سرش را روی شانه او نهادوبا هق هق گریه گفت
همه دلخوشیم رفت.
نیما دستش را پشت کمرش نهاد. عیسی ادامه داد
زندگیم خراب شد.لیلای دلم رفت. موندم چه خاکی به سرم بریزم که اروم بگیرم.
مامان بازوی عیسی را گرفت و با گریه گفت
اینطوری نکن پسرم قسمت این بوده.
سپس راه افتادو گفت
آرزو خانم و حاج سعید منتظرن بچه ها راه بیفتید.
بالای سر قبر لیلا رسیدیم سلام و احوالپرسی کردیم . ارزو خانم کنارم امد اورا در آغوشم گرفتم . باهق هق گریه اما کم صدا گفت
امروز یه جا خوندم. کسانیکه خود کشی میکنند هرگز بخشیده نمیشن .
بازویم را در مشتش فشرد انگار این فشار برای ارام کردن دلش بود. زمزمه وار در گوشم گفت
لیلا تو حال خودش نبود. به خدا بچه م حالش بد بود داروهاشو نخورده بود. دکترش بهم گفته بود که ا گر دار نخوره اون هورمن کوفتی تو مغزش ترشح نمیشه میل اسیب زدن به خودش پیدا میکنه. و ممکنه خودکشی کنه. خدا حال دختر منودرک میکنه و میبخشش. مگه نمیگن اگر ثابت بشه یه نفر موقع وقوع جرم حالت دیوانگی داشته باشه مجازات نمیشه. قاضی بهش حکم نمیده و میگه جنون داشته. دختر منم دیوونه شده بود۰ . مشکل مغزی داشت. خودت که دیدی چند ساعت قبل مرگش بی خودی پاپیچت شده بود.
اورا سفت در آغوشم فشردم و او کنار گوشم گفت
خدا لیلا رو میبخشه مگه نه؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
اروم باش خانم جان . لیلا مریض بود. تو حال خودش نبود. ایشالله خدا از خطاش میگذره.
صدایش را بالا بردو گفت
حلالش کن مریم. اون خیلی تورو اذیت میکرد. چه حرفهایی که جلوی روی خودم بهت زد.خدا الهی هرچی میخوای بهت بده که جوابشو ندادی. والا تو دلم میگفتم نکنه حرفهای تو باعث شده که خودکشی کنه
با صدایی لرزان گفتم
من لیلا رو دوست داشتم
تو قلبت مهربونه. لیلای منو حلال کن
این چه حرفیه خانم جان؟ من دلخوری از لیلا ندارم. حلاله به خدا. ایشالله جاش تو بهشت باشه.
نیما رفت و کمی بعد با چند صندلی امد. عیسی را که هرچی کردیم سرش را از روی خاک برنداشت و همانجا چمباته زده بود . مامان و ارزو خانم را نشاندم. شخصی امد و کمی قران خواند.نیما پولی به او دادو رفت. سکوت آنجا حاکم بود.حاج سعید گفت
عروسم.
متعجب از اینکه مرا صدا زده گفتم
جانم آقا جون
یه خواهش ازت دارم . روی من پیرمرد جانباز داغ دیده رو که زمین نمی اندازی؟
به طرفش رفتم . مقابلش روی زمین زانو زدم و گفتم
شما جون منو بخواه اقاجون.
دستی برسرم کشیدو با صدایی لرزان گفت
ایشالله چندوقت دیگه یه دختر تو بغلت باشه. اسمشو بزار لیلا.
سرم را پایین انداختم . چشمانم از حرف او گرد شد.ارام گفتم
چشم اقا جون.
بدون صدا شانه هایش بالا و پایین شد چشمانش را با دستمالی که در دست داشت خشک کردو مظلومانه گفت
میبینی چه خاکی برسرم شد.؟
مامان رو به حاج سعید گفت
خدا هرچی بده باید شکر کنی. حاجی شما دنیا دیده ایی. هشت سال تفنگ دستت بوده با دشمن جنگیدی. از شما بعیده. در همه حال باید خدارو شکر کرد چه وقتی بهت بچه میده چه وقتی ازت میگیره. این داغ رو هم خدا بهت داده مگه خدا چیز بدی هم به بنده هاش میده.
حاج سعید دستمال را روی صورتش گرفت و هق هق گریه میکرد. دیدن حال او مرا دگرگون میکرد. ناخواسته گریه میکردم. مامان گفت
ایشالله خدا سلامتی بده به اقا نیما. یه فاتحه بخونید.
همه شروع به خواندن کردند. کمی بعد مامان بلند شدو گفت
پاشو ارزو خانم. نگاه به نیما بنداز ببین چقدر به ریخته . مرگ خواهرش یه طرف دیدن حال پدرو مادرش یه طرف دیگه. لیلا خودشم به اینکارت راضی نیست. تو داری روح اون و اذیت میکنی.
رو به من گفت
مریم برو مادرشوهرت و بلند کن
برخاستم ارزو خانم را بلند کردم . مامان رو به حاج سعید گفت
شماهم بلند شو داداش. بسه دیگه. عیسی میگه تو هرروز اینجایی اره؟
حاج سعید برخاست وگفت
اینجا نباشم کجا باشم؟