eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
467 عکس
110 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 لگدی به حفاظ زدو گفت باز کن مریم. داری کار خودتو سخت میکنی خیره خیره نگاهش کردم و گفتم خودت بودی درو واسه کسی که میخواد بزنت باز میکردی؟ واسه چی موهاتو کوتاه کردی؟ اشکهایم ناخواسته جاری شدو گفتم میدونی مو کشیدن چقدر درد داره؟ تا با من حرفت میشه چنگ میاندازی تو موهام؟ تو به اندازه کافی که چه عرض کنم خیلی بیشتر از حدکافی زورت بیشتر از منه. عصبانی میشی منو میزنی . من که دفاعی نمیتونم از خودم کنم. موهامو چرا میکشی؟ نیما از حرفهای من حسابی ناراحت شد. این به وضوح در چهره اش مشخص بود.‌به جهت بیشتر کردن عذاب وجدان نیما گفتم منم باید مثل لیلا یه چیزی بخورم خودمو بکشم که هم تو راحت بشی و هم من. به طرف کابینت رفتم دستهکلیدش را برداشتم و گفتم من یه غلطی کردم .‌ بعدش پشیمون شدم اینهمه معذرت خواهی کردم. اینهمه دارم تلاش میکنم چیزی و که خراب کردم درستش کنم اونوقت تو یه ذره هم نمیخوای گذشت کنی. با من مثل یه سربار رفتار میکنی. من اگربمیرم هم خودماز این خفت و خاری نجات پیدا میکنم هم تویه مدت بعد میری یکی دیگه رو میگیری و زندگیتو میکنی . کلید را از من گرفت و من گفتم بیای تو اگر منو به خاطر موهام بزنی این دفعه سرم و باتیغ میتراشم . نگاه چپ چپی به من انداخت . در را باز کردو واردخانه شد. از کنارم که گذشت نفس راحتی کشیدم. در اینه خودم را دیدم ردانگشتان نیما روی صورتم سرخ شده بود. یادم نبود که تکه ایی یخ رویش بگذارم.‌خدا کند که کبود نشود.‌ وارد اشپزخانه شدو سرمیز نشست . تلاشم را میکردم که جلوی او لنگ نزنم. غذایش را کشیدم و مقابلش نهادم.‌نگاهی به بشقابش کردو گفت خودت خوردی؟ سرم رابه علامت نه بالا دادم. و گفتم من فعلا نمیخورم. خواستم از اشپزخانه خارج شوم دستم را گرفت و گفت بشین همینجا ایستادم اصلادلم نمیخواست کنارش بشینم اما چاره ایی نبود.‌ با فاصله از اونشستم.و سرم را روی دستانم گذاشتم صدای برخورد قاشق به بشقابش می امد.‌کمی بعد صدا قطع شد متوجه شدم که غذایش تمام شده است.از داخل پارچ برای خودش نوشابه ریخت ان را که خورد دستش روی سر من امد تکانی به موهایم دادو گفت حرف من به درک خودت دلت اومد موهاتو زدی؟ سرم را بالا اوردم نگاهم در چشمانش افتادو او گفت اونهمه مو رو چطوری تونستی قیچی زدی؟ کمی نگاهش کردم.‌رنگ چشمانش به قبل از اینکه ماجرای من و دیاکو را بفهمد بازگشته بود. نفس پرصدایی کشیدم و نگاهش کردم. نیما گفت باید برم نمایشگاه. شام درست نکن. همچنان خیره به او ماندم و او گفت میام دنبالت جایی دعوتیم؟ نه پس چی؟ نیما سکوت کرد. و من گفتم خودت داری میگی شام درست نکن ها بعد شر به پا نکنی؟ نیم نگاهی به من انداخت و گفت چه شری؟ شر دوساعت پیش رو هم تو راه انداختی ها.‌