eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 گوشی را خاموش کردم. و در ظرف برنج گذاشتم. باید ادرسی را به مسعود میدادم ماجد را به انجا میفرستادم و او ترتیب دستگیری اش را میداد.‌ ظرفها را جمع کردم دستم را داخل مشما کردم و ظرفها را شستم. به سراغ فاکتورهایی که نیما داده بود رفتم و شروع به نوشتن کردم. آخرین برگه را که نوشتم صدای باز شدن در امدو نیما وارد شد. با دیدن من در حال نوشتن فاکتورها به طرفم امدو گفت نوشتی؟ اره تموم شد. نزدیکتر امد سرش را در دفتر کرد. بوی ادکلنش در شامه م پیچید. یاد امروز ظهر افتادم که چطور بیرحمانه مرا از موهایم نگه داشته بود و با مشت میزد. بغض راه گلویم را بست.‌سعی کردم برخودم مسلط شوم. درست است که اشوب را من برپا کردم تا کبودی هایم را توجیح کنم اما زدن هم حدو اندازه ایی دارد.‌انگار هیچ رحم و مروتی در دلش نبود.‌ این گلو درد و مریضی ایی که نمیدانم چه کوفتی بود مرا دوپاره استخوان کرده بود. اما نیما دو برابر من وزن داشت و دستش هم بسیار پرقدرت و سنگین بود. پلک زدم قطره اشک جاری شده از چشمم را پاک کردم. نگاهش روی من افتادو گفت گریه میکنی؟ نه تند تند نوشتم چشمم میسوزه برخاستم. کمی به من نگاه کردو گفت اگر میدونستم این و تموم کردی یه دسته فاکتور دیگه می اوردم. فردا ظهر بیار برو حاضر شو کجا میخواهیم بریم؟ برو حاضر شو بهت میگم. به اتاق خواب رفتم کت شلوار مشکی م را پوشیدم و شالم راهم سر کردم. به دنبالش از خانه خارج شدم. کمی که راند مقابل یک رستوران سنتی ایستاد. متعجب ماندم مرا به رستوران اورده که بیرون شام بخوریم؟ اخرین باری که مرا به رستوران برد موتور سوار کیفم را زدو گوشی دیاکو لو رفت. پیاده شدو رو به من گفت بیا پایین دیگه از ماشین پیاده شدم و به دنبالش راهی شدم. وارد شدیم . تختی را نشانم دادو گفت اونجا خوبه؟ من که هنوز نتوانسته بودم کارش را باور کنم گفتم واسه چی اومدیم اینجا؟ شام بخوریم.‌ مبهوت نگاهش کردم و گفتم واقعا؟ لبخندی زدو گفت اره دیگه . اومدیم بیرون شام بخوریم. با تعجب گفتم منو شام اوری رستوران؟ لب تخت نشست و فقط نگاهم میکرد. کنارش نشستم و گفتم چطور؟تو که به خون من تشنه بودی . نفس پرصدایی کشیدو گفت من به خون توتشنه نیستم. من از تو دلخورم. نگاهم را از او گرفتم. خجالت میکشیدم به چشمانش نگاه کنم . نیما گفت میخواهیم بچه دار بشیم. دیگه هرچی شده فراموشش کن. سرم را بالا اوردم و با لبخندی امیدوارانه گفتم واقعا؟ نگاهش روی من کمی تیز شد انگار با خودش در حال جنگیدن بود سرش را پایینانداخت و گفت تو هماز این به بعد یکم بیشتر به خوردو خوراکت برس این چند وقته خیلی لاغر شدی. اینطوری وقتی باردار بشی بچه ضعیف میشه. لبهایم را کمی جمع کردم و گفتم یکم صبرکن جواب ازمایشم بیاد شاید با این وضعیت بارداری مناسب نباشه اون یه چیزچرت و پرت بود. واسهاینکه از مردم پول بگیرن الکی میگن این ازمایش وبده اون ازمایش و بده . به او خیره ماندم . میخواستم با او مخالفت کنم اما جرات نداشتم. میترسیدم شادی امشبم را خراب کند. کمی مکث کردو گفت تو الان چته؟ درد داری سرتایید تکان دادم و گفتم گلوم درد میکنه اون دارو هایی که داده رو میخوری؟ اره یکم بعد گلو دردت هم خوب میشه. مشکل دیگه ایی هم داری؟ قلبم خیلی تند تند میزنه پوزخندی زدو گفت واسه اینکه حامله نشی ببین چه بهانه هایی میاری ها حرف او کمی به من برخورد . سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.