eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 گارسون برایمان منو اورد نیما رو به من گفت چی میخوری؟ نگاهی به منو انداختم و گفتم هرچی خودت میخوری واسه منم سفارش بده نفس پرصدایی کشید.‌سفارش را به گارسون دادو گفت چرا تا اسم بچه میاد میری تو قیافه؟ سرم را بالااوردم و گفتم من تو قیافه نرفتم. چی تو سرت داره میگذره که دلت نمیخواد بچه دار بشی هیچی به خدا اینطوری مخالفت میکنی با خودم فکر میکنم دلت به ادامه زندگی با من نیست و دنبال یه راهی واسه رفتنی ابروهایم را بالا دادم و گفتم نه به خدا. من فقط میگم یکم صبر کنیم اوضاع بهتر بشه . با اخم گفت مگه اوضاع الان چشه؟ لبهایم را بهم فشردم و گفتم ظهر اوضاع چطور بود؟ اخم هایش شدت پیدا کردو گفت واسه چی تو مخ من راه رفتی؟ واسه چی منو کلافه کردی؟ مگه بهت نگفتم من یه قرار مهم دارم نمیخوام اعصاب خودموبهم بریزم؟ یه ذره خاک تو اتاق خواب بود که اونم با کفش من نیومده بود چون من کفشم تمیز بود.‌بهت گفتم اونو تمیز کن هرچی از دهنت در اومد به من گفتی. کمی اطرافم را نگاه کردم توجه دودختر که سه چهارمتر ان طرف ما نشسته بودند به مابود. و نیما صدایش داشت از حالت معمول بالاتر میرفت.‌ به من میگی جای سُمت روی زمین مونده‌. میگی از پشت این نرده ها .... میان حرفش امدم و گفتم صداتوبیار پایین اخم هایش تشدید شدو با چهره ایی برافروخته وصورتی کبود در حالیکه صدای نفس هایش را به وضوح میشنیدم گفت هراز چند گاهی باید شرایطت رو بهت یاداوری کنم؟ یادت رفته التماس میکردی و میگفتی بگذار بمونم کنیزیتو میکنم؟ اشک در چشمانم جمع شدو گفتم الان مگه به غیراز اینه؟ لیاقت نداشتی باهات مثل آدم تا کنم و شام بیارمت بیرون نه ؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم خودت سر بحث و باز کردی.‌من که حرفی نزدم. نگاهش روی من چپ چپ شدو من گفتم تو که به نظر من راجع به بچه دار شدنمون اهمیتی نمیدی پس چرا میپرسی؟ گارسون غذایمان را اورد سفره را مقابلمان پهن کرد و رفت . قاشقش را برداشت و شروع به غذا خوردن کرد. هر اتفاقی هم که می افتاد اشتهای نیما سرجایش بود. به زورنصف غذایم را خوردم . قاشقم راکه زمین گذاشتم نگاه خشمگینش رویمن افتادو گفت بخوردیگه سیر شدم.