eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
200 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 با صدای امیر از خواب بیدار شدم. فروغ چشم باز کردم امیر گفت پاشو رسیدیم.‌ نگاهی به اطرافم انداختم . داخل حیاط ویلا بودیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم اینجا کجاست؟ رسیدیم اخه با ویلا قبلی فرق داره رامسر فعلا نمیریم. تالشیم. اطراف را نگاه کردم حیاط کوچکی که دو ماشین در ان جا شده بود. و خانه ایی مقابلمان قرار داشت. از ماشین پیاده شدم از سرما لرزیدم امیر گفت برو تو سردت نشه خانمی میانسال جلو امد و با لهجه شمالی گفت سلام امیر خان خوش اومدی سلام اشرف خانم ممنونم در عجب ماندم که امیر پاسخ سلام اورا میدهد. امیر ادامه داد اتاق گرمه ؟ بله گرم گرمه خیالتون راحت رو به من به گرمی گفت سلام دخترم خوبی؟ مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشی لبخند زدم و گفتم ممنون امیر ارام گفت اشرف خانم پیش مهمونهام یه جور حرف بزن انگار فروغ و از قبل میشناسی اشرف خندیدو گفت امیر خان دفعه اولته با خانم میای ها سابقه نداره امیر هم خندیدو گفت تازه زن گرفتم ولی به دوستام گفتم خیلی وقته. حواسم هست پسرم برید تو سردتون نشه بهزاد و نازنین جلو امدند و با او سلام علیک کردند وارد ویلا شدیم سالن بزرگی بود که چهار فرش دوازده متری در ان پهن بد و بک کاناپه معمولی گوشه اش قرار داشت شومینه در حال سوختن بود و صدایش ادم را گرم میکرد.
_بس کن دیگه از تمام وجود جیغ کشیدو گفت _برو. سپس دودستی به پاهای خودش کوبیدو گفت _برو دیگه دستانش را گرفتم و گفتم _من غلط کردم عسل، تو از من ناراحتی. با بیچارگی هق هق زدو گفت _تروخدا ولم کن برخاستم یکی از قرص هایم را اوردم و به خوردش دادم. دستش را گرفتم و اورا به اشپزخانه بردم غذایش را با گریه خورد، انگار ارامبخش اثر خودش را کرده بود، خمیازه ایی کشیدو گفت _خوابم میاد. _پاشو بریم بخوابیم. کنارش دراز کشیدم، چانه اش میلرزید و ارام گریه میکرد، راحتش گذاشتم و فقط نگاهش میکردم. بالاخره خوابش برد. من هم چرتی زد وسپس برخاستم.ساعت هفت شب بود، جرأت بیدار کردن عسل را نداشتم. گوشی ام را برداشتم وشماره شهرام را گرفتم. _جانم _سلام _سلام، حالت خوبه؟ _نه خوب نیستم، _چته؟ جریان را از انجا که در کافی شاپ ستاره را دیدیم تا خوابیدن عسل تعریف کردم. شهرام اهی کشید و گفت _دعوا و مرافعه راه ننداز تو خونه ت، تو اصلا خودت از زندگی ایی که هرروز جنگ باشه لذت میبری؟ _خیلی وقته اروم بودیم. _چون خیلی وقته ارومید دیشب گفتی بزار یه هیجان به زندگی بدم نه؟ _به نظرت عسل چشه؟ _تو داری باهاش زندگی میکنی نمیدونی، چه توقعی از من داری؟ _الان چیکار کنم؟ _صبر کن بزار اروم شه. فکری کردم وگفتم _تو هیچی به ریتا نمیگی، هر حرف و حرکتی تو زندگی من میشه میره میزاره کف دست ستاره _من شرمندتم فرهاد ، بخدا در مقابل ریتا من هیچ کاری ازم برنمیاد. اگر به کارهاش ادامه بده، مجبورمیشم شوهرش بدهم. متعجب گفتم _چی؟ _الان یه مدته زیر نظر منه، یه هفته س ولش کردم به حال خودش اگر ادامه کارهاشو بده یکی از همکارهام یه پسر داره ریتا رو دیده بودند پسندیدند، شوهرش میدم بره. _ریتا همش پونزده سالشه ها _میترسم صبرکنم یکم بزرگترشه دیگه اصلا حریفش نشم، الان پونزده سالشه ازم حساب میبره توفکرکن بیست ساله بشه، دانشجوبشه وای میسه توروم میگه بتو ربطی نداره. _نه اینجوری هام که تو میگی نیست.بلاخره تو پدرشی نمیتونه به تو بگه دخالت نکن _مگه زمانیکه بابا گفت ستاره رو نگیر تو بهش نگفتی میخوام بگیرم دخالت نکن. کمی مکث کردم وگفتم _چی بگم؟ _الان عسل خوابه؟ _اره _بیدارشد زنگ بزن من بیام اونجا باهاش حرف بزنم. _الان با بچه هات بیایید اینجا مرجان بره بیدلرش کنه شهرام خندیدو گفت _مرجان سایه تو رو با تیر میزنه. _چرا؟ _ناراحته، میگه هرچی از دهنش در اومد به من گفت و رفت. _گوشی و بهش میدی؟ _فکر نکنم باهات حرف بزنه،ولش کن، عسل بیدار شد زنگ بزن من میام. _باشه.