#پارت308
با من بمان💐💐💐
برخاستم قوری را شستم نیما گفت
پشتت به کی قرصه؟ به عیسی؟
چای را دم کردم . نیما گفت
بعد از چهلم لیلا میخواد بره ترکیه
با تعجب نگاهش کردم وگفتم
واسه چی؟
یه دوستی اونجاداره . تو کار تولید لباسه. عیسی میخواداستانبول بوتیک بزنه.
پس مامانم چی؟
میگه جام درست بشه میبرمش.
با خاطر جمعی گفتم
مامانم قبول نمیکنه
اینها به من ربطی نداره. میگم پشتت به کی قرصه ؟ روحساب کی میخوای بری؟
با کلافگی گفتم
اینها چیه که میگی؟ من دارم میگم زندگی ایی که همش جنگه به چه درد میخوره؟
اخم کرد و انگار که قصد دارد به نتیجه ایی برسد گفت
نمیفهمی چی میگم؟ تو تا دیروز التماس میکردی بمونی حالا چرا اصرار داری که بری؟
صدایش را بالا بردو گفت
رفتی گشتی اون پسره رو پیدا کردی بهت گفته اگر طلاق....
میان کلامش امدم و گفتم
من جایی میرم؟ من با کسی حرف میزنم که تواین حرف و میزنی؟
همون دوستت شکوفه. از طریق اون پیداش کردی ؟
متعجب گفتم
نیما شکوفه کجا بود. چرا چرت و پرت میگی
یک قدم نزدیکم امداز چشمانش پیدا بود که قصدکتک زدن من رادارد. به هیچ عنوان در مقابلش سکوت نمیکردم اگر دستش به من میخورد تاوانش را پرداخت میکرد. سینی را برداشتم و یک استکان رویش گذاشتم.
با فریاد گفت
اونسری مگه باهاش حرف نزدی؟
با کلافگی صدایم را بالا بردم و گفتم
میشه دست ازسرمن برداری؟
سیلی نابهنگامی توی صورتم کوبید استکان ازداخل سینی پرت شدو صدای شکستنش امد با تمام خشم به نیما نگاه کردم ضمیر ناخود اگاهم سینی را بالا بردو توی سر نیماکوبید. هردو متعجب به هم خیره ماندیم