#پارت309
بامن بمان💐💐💐
در یک آن نیما با عربده گلویم را گرفت سینی ازدستم افتاد .هینی کشیدم و درد شدیدی در گلویم پیچید .
با دودستم دستانش را گرفتم از درد اشک از چشمانم مانند باران جاری میشدندناله ایی کردم دو سه باری از شدت درد پایم را به زمین کوبیدم . من عزمم در دفاع از خودم جزم بود اما نیما هم کارش را بلد بود. نقطه ضعف بدنم را میفشرد. دردی که شدتش توان ایستادن را داشت از من میگرفت.
انگار که خودش متوجه خرابی حالم و شدت دردی که میکشیدم شده باشد رهایم کرد . دستم رابه گلویم گرفتم این درد کمرم را خم کرد. چند باری سرفه کردم و سپس
باجیغ گفتم
دست ازسر من بردار روانی.
نگاهش کردم هم از حالت من ترسیده بود هم نمیخواست که کم بیاورد. صدایش را بالا بردو گفت
بهت گفتم پشتت به چه بی پدرمادری قرصه که میگی طلاقم بدم برم؟
کفری شدم و گفتم
من پشتم به خدا گرمه. یه بی پدرو مادر مثل تو اگر دست از سرم برداره از بقیه عمرم میخوام لذت ببرم. خسته شدم نیما. دیگه بریدم چرا حالیت نمیشه؟ به خدا اگر دسترسی به یه تلفن داشته باشم ممکنه به بهزیستی یا پلیس یا چه میدونم یکی از این اورژانس های اجتماعی زنگ بزنم و بگم اینجا زندانی شدم و دارم شکنجه میشم.
پوزخند زدو گفت
حواست به پرونده ایی که ممکنه برات درست بشه هست؟
اره فکر اونم کردم. تو برو از من شکایت کن واسه من میخوان حبس و شلاق ببرن. به جهنم میخوام حکمم هرچی که هست یکبار روم اجرا بشه و راحت شم. من که دارم حبسم و توی این خونه میکشم. لااقل توی زندان شکنجه م نمیکنند.
خیره خیره نگاهم کردسپس با کلافگی زیر چانه م زدو گفت
خفه شو
پشت به من کرد که از اشپزخانه برود.
چشمم به تکه ایی استکان شکسته افتاد. تمام وجودم از نیماپراز عقده بود. یاد لحظاتی که با بی رحمی مرا میزد و من زیر دستش از حال میرفتم افتادم.
ارام که متوجه نیتم نشود خم شدم. تکه شیشه شکسته را از زمین برداشتم و با عربده به طرفش دویدم.
از صدای من شکه شدو ایستاد اما من سریع تر از اینکه او به طرفم بچرخد. تکه شیشه را از شانه اش تا وسط کمرش کشیدم.
ناله ایی کرد به طرف من چرخیدو با تعجب نگاهم کرد .
مثل دیوانه ها خندیدم . شیشه شکسته را مقابلش بالا اوردم و گفتم
دیگه منو نزنی ها
دستش را پشت کمرش برد سپس نگاهی به دست خونی اش انداخت.
دندان قروچه ایی رفت و مرا ازقفسه سینه م محکم هل داد به کابینت ها خوردم جیغ کشیدم و دستم را روی کابینت کشیدم ،استند کفگیر ملاقه را برداشتم و به طرف او پرت کردم.
استند به شکمش خورد دو گام عقب رفت و از اشپزخانه خارج شد .
نگاهم اورا تعقیب میکرد. به اتاق خواب رفت . لحظاتی بعد در حالیکه تی شرتی در دستش بود از انجا خارج شدو خانه را ترک کرد. صدای بسته شدن قفل حفاظ درخانه پیچید.