eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
224 عکس
147 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 روی زمین نشستم امیر گفت چی شده؟ شروع به گشتن کردم و گفتم پروانه های انگشترم کنده شده فدای سرت بلند شو الان پیداش میکنم. تکه شکسته اش را از روی زمین برداشتم صدای لرزان ان پسرک امد تورو خدا منو ول کن برم. من زن و بچه دارم. امیر گفت زن و بچه داری داشتی زن منو میبردی؟ اقا من غلط کردم گه خوردم. هرکار بخوای برات میکنم من فراری م اگر بگیرنم اعدامم میکنن بخدا از نداری و ناچاری اینکارو کردم . ادم کی هستی؟ نمیدونم اسمش چیه. دویست ملیون پول به من داد گفت برو خانمش و برام بیار دویست تومن دیگه هم بهت میدم. من زن و بچه دارم بخاطر .... امیر باشتاب به طرف او رفت و گفت ببند دهنتو بی ناموس مصطفی سدراهش شد و گفت الان پلیس میاد مردک به گریه افتادو گفت اقا توروخدا ولم کن پلیس منو ببره من اعدامی م فراری م تورو خدا بگذار برم. لجنی مثل تو لیاقت زندگی کردن نداره به زن و بچه هام رحم کن هرکار کرده بودی ولت میکردم جز اینکه روناموسم دست گذاشتی دلم برای او سوخت . به امیر گفتم حالا که نتونست.... نگاه تند امیر مرا ساکت کرد . با دلسوزی به او نگاه کردم مردک رو به من گفت ابجی من یه ادم بدبختم. بچه هام اواره و دربه در بودن پول و بردم براشون خونه اجاره کردم. امیر خواست اورا بزند مصطفی مانعش شدو گفت ولش کن پلیس داره میاد. ادم کی هستی؟ میگم من نمیشناسمش اومد به من گفت اینکارو میکنی؟ منم قبول کردم. همینطوری ندیده و نشناخته قبول کردی؟ مصطفی گفت چه شکلی بود؟ قدبلندبود جلوی موهاش ریخته بود یه سبیل تکی داشت مصطفی لگدی به زانویش زدو گفت اسمش چی بود؟ ناله ایی کردو گفت بخدا نمیدونم. امیر از اورو برگرداندو گفت خفه شو . حوصله دروغ شنیدن ندارم. نمیدونم باور کن نمیدونم به پیر نمیدونم به پیغمبر نمیدونم. اگاهی ازت اعتراف میگیره.
عکسی از مادرم باشد. لباس پوشیدم و اماده شدم، چشمانم ورم کرده بود اما از اینکه چیزی از مادرم موجود است هیجان زده بودم، باید به دست و پای فرهاد بیفتم راضی اش کنم تا مرا به روستا ببرد. اما نه اگر حرف روستا و خانه عمه را بزنم عصبانی میشود ، ایراد نداره، حاضرم هزار بار به بدترین نوع ممکن شکنجه بشم، اما یکبار فقط یکبار به ان انباری بروم. دیگه نباید گریه کنم ، باید سعی کنم دلشو بدست بیارم منو ببره روستا. باصدای زنگ تلفنم از خانه خارج شدم، سوار ماشین فرهاد شدم وگفتم _سلام نگاهی به من انداخت و گفت _قیافشو ببین. اینه سایبان را پایین دادم و گفتم _چمه؟ _چته؟ اینقدر گریه کردی چشماتو ببین. الان هر کی ببینتت میگه لابد من اذیتت میکنم، ابروی منو با این قیافه ت میبری. حرف فرهاد ناراحتم کرد. ارام گفتم _اقا شهرام و مرجان ..... حرفم را برید وگفت _من رفتم هم نشستی گریه کردی؟ سرتایید تکان دادم، بااخم گفت _چرا؟ نزدیک سالگرد عممه، یاد اون افتادم. _الان دوروزه گریه ت واسه سالگرد عمته؟ سرتایید تکان دادم وگفتم _یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟ فکری کردوگفت _بستگی داره چی بگی؟ انگار ذهن مراخواند لال شدم، فرهاد ادامه داد _ازهمین راه دور برای عمه ت فاتحه بخون. قبر پدر و عمه ت توی اون روستاییه که تو قرار نیست دیگه اونجا بری، از همینجا فاتحه بفرست و خیرات بده. سرم را پایین انداختم به خودم جرأت دادم وملتمسانه گفتم _فرهاد. _چشمت به اندازه کافی ورم کرده، ورم دهنتم بهش اضافه نکن. حرفش به من برخورد،اهی کشیدم و بغض به گلویم چنگ انداخت نگاهی به من انداخت وگفت _خون هم گریه کنی محاله من تورو اونجا ببرم. سپس لحن تهدید امیزی گرفت و گفت _ یکبار دیگه عسل، به جون خودت که میخوام دنیا نباشه. به جون خودت که همه دارو ندارو دلخوشی من توی این دنیایی از دهنت اسم خونه عممو روستا رو بشنوم، بلایی به سرت میارم که اویزه گوشت بشه و اسم اون جهنم دره رو از خاطرت ببری. به بیرون خیره شدم، اما من باید به اونجا میرفتم، به سرم زد حقیقت رابه فرهاد بگویم، اما نه من هنوز دفتر را تا انتها نخواندم، صد درصد مطمئن بودم با رو شدن دفتر ، ادامه اش را نمیخوانم که هیچ ، اعظم خانم اخراج میشود و مرجان هم..... رشته افکارم را باحرفش بریدو گفت _الان اونورو نگاه میکنی مثلا قهر کردی؟ _من قهر باشم یا اشتی باشم چه فرقی به حالت داره؟ _همون فرقی که من اروم باشم یا عصبانی مال تو داره. _اخه مال من فرقی نداره. سکوت کرد و سپس ادامه داد _یعنی بین کتک خوردن و محترمانه برخورد کردن برات فرقی نیست؟ _نه، چون تو هر دوتاش زورگویی تو سرجاشه، نادیده گرفتن احساس منم ثابت سرجای خودش وایساده. _الان احساس تو چیه که نادیده گرفته شده؟ سکوت کردم، فرهاد ادامه داد _حرف بزن دیگه، چی میخوای که نداری؟ کجای احساست نادیده گرفته شده؟ من همچنان ساکت بودم، فرهاد ادامه داد _دیدی جوابی نداری؟ چند تا جمله از این و اون شنیدی داری تکرار میکنی که اعصاب من و بهم بریزی. _جواب دارم، دستت و خوندم، تو الان دنبال اینی که تو حرفهای من یه چیزی پیداکنی بزنی تو دهنم. لپم را کشید وگفت _افرین، داری یواش یواش باهوش میشی. الان منتظر این بودم بگی منو ببر خونه عمم چنان بکوبم تو دهنت، تا یاد بگیری باید اونجاروفراموش کنی. سپس مقابل خانه شهرام متوقف شدو گفت _پیاده شو. ازماشین پیاده شدم. زورم به فرهاد نمیرسید و فقط حرص میخوردم. کتش راداخل ماشین گذاشت و کنارم امد و ایفن را زد. در باز شدو داخل رفتیم.مرجان به استقبالمان امدو بعد از سلاام واحواللپرسی رو به فرهاد گفت _چطوری بی تربیت. فرهاد خندیدوگفت _شمارو نمیدم خوش بودم _از چشمای اشک الود عسل شادیت معلومه. لبخند فرهاد محوشد مرجان با خنده گفت _اشکال نداره، نمیخواد بابت رفتار زشت اونروزت عذر خواهی کنی ممن بخشیدمت. شهرام در را گشود و گفت _بفرمایید داخل.