eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
474 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 نگاهم را با اخم به روی میز دادم . مامان نسخه امروزم را با حرفهایش حسابی برایم پیچید. قلبم به لرزه در امد. نیم‌نگاهی به جلاد روبرویم انداختم از نوع نگاهش مشخص بود که قصد کتک زدن من را دارد. دیگر جانی در تنم نبود. تمام بدنم کبود بود و درد میکرد. نای کتک خوردن نداشتم. اما حتی اگر بمیرم‌ هم ساکت نمینشینم تا نیما باز روی من دست بلند کند. با سرانگشتانش صورتم را هل دادو گفت با تو دارم حرف میزنم ها سرتو عین یابو انداختی پایین. نگاهم را تیز روی او انداختم و گفتم دستت و بکش نیما. احترام خودت و نگه دار چهره اش مشمئز شدو گفت مثلا چه غلطی میخوای کنی؟ میخوای پاشم مثل یه سگ بزنمت تا پارس نکنی ولت نکنم؟ سکوت کردم و نگاهم را به میز انداختم اما با رد نگاهم شش دانگ حواسم بود که به من حمله نکند.‌ با صدایی کلفت شده گفت چرا لال شدی پس؟ سرم‌را بالا اوردم‌نگاهم به چشمان غضب الودش افتاد. دندان قروچه ایی رفت و دستش را به طرف صورتم بالا آورد.‌ با دست سالمم اورا پس زدم و با تمام خشم استکان خالی چای را ازمقابلش برداشتم و ان را توی صورتش کوبیدم. هینی کشید و به عقب رفت . استکان بدون اینکه بشکند روی میز افتاد نیما ان را صاف کرد. تیز برخاستم و با جیغ گفتم دست از سر من بردار از جایش بلند شد. صورتش سرخ شده بود. نگاهش سراسر تهدید بود. برای اینکه اماده دفاع باشم من هم ایستادم. یک گام به طرفم امدو گفت هار شدی اره؟ الان رامت میکنم. عقب عقب رفتم به کابینت رسیدم یک قدم دیگر که به طرفم امد دستم را روی کابینت کشیدم استند چاقو را که لمس کردم به ان سمت نگاه کردم و ساتور را کشیدم با خشم به نیما نگاه کردم و گفتم یک قدم دیگه بیای جلو میزنمت به خدا میزنم. چشمانش را تنگ کرد تیز به سمتم امد دندانهایش را روی هم میفشرد دستم را بالا بردم. تمام عزمم زا جزم کرده بودم که ساتور را وسط سرش بکوبم. اما نیما سریع تر از من مچ دستم را با تمام قدرتش گرفت . دستم در رفته بود و داخل گچ بود. چشمانم را تنگ کردم ناله ایی کردم ساتور از دستم افتاد با دست دیگرم دستش را گرفتم و گفتم ولم کن همچنان با خشم به من نگاه میکرد اشک از چشمانم جاری شد اینقدر درد دستم زیاد بود که زانوانم سست شد . کمی خم شدم و با زحمت صاف ایستادم . با هق و هق گریه گفتم دستم درد میکنه نیما. ولم کن بگو غلط کردم تا ول کنم. چشمانم را بستم و سپس دستم را از روی دست نیما برداشتم و با تمام حرصم عربده ایی کشیدم و به صورت نیما چنگ انداختم . رهایم کرد و یک گام عقب رفت ‌. مچ دستم را زیر بغلم گذاشتم تا گرمای بدنم دردش را ساکت کند. دستی برگونه اش که جای ناخن های من یک رده خون رویش گذاشته بود کشید.با دیدن خون به طرفم یورش اورد. هرچه در ذهنم رشته کرده بودم که با او مبارزه میکنم و اجازه نمیدهم که مرا بزند پنبه شد. نیما به شدت قدرتش از من بیشتر بود و من حریف او نمیشدم. زیر ضربات وحشیانه او خون از بینی م سرازیر شده بود و او همچنان مرا میزد. پاهایم توان نگه داشتن بدنم را نداشت همانجا نشستم اما نیما همچنان میزد. این نشستنم باعث شده بود که علاوه بر دست از پایش هم در کتک زدنم استفاده کند. کمی بعد موهای کوتاهم را در چنگش گرفت مرا از زمین بلند کردو گفت بگو غلط کردم. یقه لباسم که پاره شده بود را با دستم جمع کردم و در حالی که از درد نفس نفس میزدم مرگ را به جان خریدم و گفتم خودت غلط کردی این را که گفتم نیما دوباره به جانم افتاد. زیر ضربات بیرحمانه اوحالت تهوع به سراغم امد . دستم را مقابل دهانم گرفتم اینهمه تحقیر اشکهایم را روان کرد و هرچه در معده م بود را بالا اوردم. مرا رها کرد کف اشپزخانه افتادم . کمی نگاهم کردو گفت پررو بازی در بیاری میزنمت بمیری فهمیدی؟ دهانم را پاک کردم . نگاهی سراسر خشم به او انداختم و گفتم ایشالله خدا جوابتو بده پوزخندی زدو گفت تو باز گفتی خدا؟ ان گوشه چمباته زدم و سرم را روی زانوانم گذاشتم از درد سرگیجه گرفته بودم. صدای گام هایش و باز و بسته شدن در خبر از ترک خانه را داشت. با هزار زحمت برخاستم دستم و صورتم را در ظرفشویی شستم . لباس تکه پاره م را در اوردم و روی زمین انداختم به اتاق خواب رفتم و بلیز شلوارم را پوشیدم جای دست نیما روی دو طرف صورتم افتاده بود. به اشپزخانه بازگشتم اخرین دانه قرص مسکنم را خوردم و صورتم را با یخ کمپرس کردم.