eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
474 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 پرده را کنار زدم داخل حیاط زیر الاچیق نشسته بود و سرش را لای دستانش گرفته بود. زانوانم طاقت نگه داشتن بدنم را نداشت.‌با تکیه بر میز نهار خوری حالت خمیده به خود گرفتم . احساس میکردم تمام خانه دور سرم میچرخد.‌ از داخل قندان روی میز یک عدد قند برداشتم ان را در دهانم نهادم. و روی صندلی نشستم.‌ کم کم حالم بهتر شد.‌ برخاستم کف اشپزخانه را تمیز کردم. از شدت درد طاقت نگه داشتن دستمال را هم نداشتم.‌اما باهر جان کندنی که بود آشپزخانه را تمیز کردم.‌ دوباره پرده را کنار زدم. هنوز در همان حالت قبلش بود.‌ کمی بعد برخاست. پرده را صاف کردم و روی صندلی نشستم به قدری درد داشتم که کمرم را نمیتوانستم صاف نگه دارم . و ترجیح دادم روی نهار خوری ولو شوم. وارد خانه شد. با ورود او صاف نشستم. به اشپزخانه امد وگفت بده کوفتمو بخورم گورمو گم کنم. با زحمت برخاستم .مکثی کردم تا بر سرگیجه م غلبه کنم. میز نهار را برایش چیدم. یک کفگیر برای خودش برنج کشید. خواستم از آنجا خارج شوم ‌که مچ دستم را گرفت و گفت کجا؟ ناله ایی کردم.‌تلاش بیهوده ایی جهت ازاد کردن دستم کردم و گفتم ولم کن بشین غذاتو بخور نمیخوام. بشین گفتم دستم را دوباره کشیدم و با کلافگی گفتم ولم کن دیگه تکانی به من دادو با خشم گفت بتمرگ غذاتو حناقت کن نمیخوام. نگاهش روی من افتادو با اخم گفت پامیشم یکبار دیگه هم میزنمت ها. داری میمیری . واقعا دیگه جون نداری یه چک دیگه که بخوری مستقیم اون دنیایی.‌ کل کل نکن بتمرگ غذاتو کوفتت کن ناچار کنارش نشستم. حالم از او بهم میخورد . بغض گلویم را میفشرد. در اولین فرصت که کارهایم راست و ریست شود از خانه اش میروم. تا به الان دلم به حال مامان میسوخت که کتک امروز را از صدقه سری او خوردم. به راحتی میخواهند مرا زیر دست این جلاد رها کنند و بروند ترکیه . من به چه امیدی دلم برایشان بسوزد و بمانم؟ نیم نگاهی به من انداخت و گفت بخور غذاتو کمی برای خودم غذا کشیدم و از ترس اینکه دوباره کتکم بزند ارام شروع به خوردن کردم اما نیما مانند گاو غذا میخورد. اگر موفق میشدم شمش را از ماجد میگرفتم احتیاجی به گرفتن سکه هایم از نیما نبود.‌ جانم را بردارم و از این شکنجه گاه بگریزم. گورش را که گم کند . تلفنی باشکوفه هماهنگ میکنم که فردا به نمایشگاه برود و نیما را انجا دست به سر کند. شمش را از ماجد میگیرم و ادرس خانه مسعود را به او میدهم . اگر خدایی ناکرده مسعود نتواند ماجد را دستگیر کند و او فرار کند من هم با شمش ماجد از خانه نیما فرار میکنم و به شهر دیگری میروم. نیمه نگاهی به حیوان وحشی ایی که مقابلم بود انداختم. در ذهنم نقشه میکشیدم که چطور خاک مالش کنم. با شمشی که ماجد به من میداد کمی بعد برای خودم وکیل میگیرم و به سراغ نیما می ایم تاوان تمام بلاهایی که سرم اورده بود را از او میگرفتم حتی اگر او هم به جرم رابطه نامشروع از من شکایت میکرد و مرا زندان می انداخت اما ارزشش را داشت که اساسی حال نیما را بگیرم. شاید هم با پولی که داشتم دو نفر مرد پرزور را استخدام میکردم تا هرروز به سراغ نیما بروند و کتکش بزنند. با تهدید و زور از او طلاق میگیرم. بعد از طلاق اینقدر میگردم تا دیاکو را پیدا کنم. همان کاری که به ماجد گفتم را انجام میدهم برای خودم پیج اینستاگرام میزنم و عکس طلاق نامه م را در ان میگذارم شاید دیاکو مرا در شبکه های اجتماعی جستجو کند و عکس را ببیند .به سراغ کامبیز میروم و به او میگویم جدا شده م به عثمان زنگ میزنم اینقدر میگردم تا پیدایش کنم. بعد از ازدواج با دیاکو هرروز دستش را میگیرم و جلوی چشم این بی صفت نامرد میروم تا انتقامم را از او بگیرم . نگاهش مرا از افکارم بیرون اورد. یک لیوان اب خوردوگفت چرا زل زدی به من؟ نگاهم را از او گرفتم و حرفی نزدم. با انگشت سبابه اش لب بشقاب من زدو گفت چراغذاتو نخوردی؟ اینقدر لاغری شدی ادم‌حالش بهم میخوره نگات کنه. موهاتم مثل دیونه ها کوتاه کردی قیافه ت شبیه مارمولک شده. با اخم نگاهش کردم. مرگ و زندگی دیگر برایم اهمیت چندانی نداشت با حرص گفتم تو هم اینقدر که چاق و بدهیکل شدی ادم میبینت یاد گراز میفته