eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 نگاهم روی در قفل شده بود الان می اید و مسئله ایی را بهانه میکند و مرا کتک میزند. تمام بدنم تکه تکه کبود بود و ورم داشت.‌ اگر انگیزه رفتن از این جهنم را نداشتم از شدت کوفتگی بدنم فقط میخوابیدم. تمام کارهایی که امروز کردم همه به شوق فرار از دست این جلاد بود.‌ صدای باز شدن قفل حفاظ ضربان قلبم را بالا برد.‌از طرفی متعجب بودم که چرا ماشینش را داخل نیاورده. در را باز کرد وارد خانه شد با وجود اینکه اصلا دلم نمیخواست اما از ترس عصبانی شدنش به او سلام کردم. پاسخ سلامم را دادو گفت برو حاضر شو بریم بیرون. متعجب گفتم کجا ؟ برو لباس بپوش بهت میگم. اخم کردم و گفتم لابد میخوای شام ببریم بیرون اره؟ تو برو حاضر شو بهت میگم. به اتاق خواب رفتم مانتو شلوار مشکی م را پوشیدم و شال مشکی رنگی هم روی سرم انداختم . از خانه خارج شدیم. متعجب از رفتار نیما مانده بودم. در ماشین را برایم باز کرد . سوار شدم عطر گل مریم در ماشین پیچیده بود. خودش هم سوار شد . دست به صندلی عقب برد و دسته گل مریم را از ان پشت در اورد و ان را به طرفم گرفت. چشمانم چهارتا شدو گفتم این چیه؟ لبخند کوچکی زدو گفت دسته گلِ ابروهایم را بالادادم و گفتم چرا میدیش به من؟ کمی نگاهم کردو گفت پس بدم به کی؟ نمیتوانستم باور کنم که نیما برای من گل خریده برای همین گفتم واسه کیه؟ واسه تو اِ دیگه. سری تکان دادم و گفتم من؟ اره تو . من بابت رفتار امروزم ازت معذرت میخوام. متحیر رو به او گفتم چی؟ منو ببخش. امروز من اشتباه کردم. اشک در چشمانم جمع شد.حالا که من عزمم به رفتن جزم شده مهربان شد؟ پلکی زدم‌قطره اشکی از چشمم جاری شدو گفتم چی میگی نیما؟ ماشین را روشن کرد و حرکت نمود.‌ گلم را بوییدم. واقعا نیما پشیمان بود یا باز هم مثل انشب که شام بیرون بردم میخواهد ورقش برگردد؟ نیمه نگاهش کردم. و او گفت آخر هفته چهلم باباته.‌بریم برات لباس بگیرم بعد شام بخوریم. من شام درست کردم. اونو فردا نهار میخوریم