eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
193 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 خواستم برخیزم . ارام دستم را گرفت و کجا میری؟ همینجام. از من یه فرصت خواستی که منو بپذیری منم بهت فرصت دادم. استرست برای چیه عزیزم؟ دستانم را بهم ساییدم و گفتم نمیدونم. از کنار امیر گذشتم و به سرویس داخل اتاق رفتم. در را بستم خودم را در اینه نگاه کردم با وجود اینکه اصلا نمیتوانستم بپذیرم امیر شوهرم است و با او شدید رودربایستی داشتم اما باید با این حسم مبارزه میکردم این فاصله اصلا خوب نبود. از سرویس خارج شدم امیر رو به سقف دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود کلید را زدم اتاق که تاریک شد کنارش دراز کشیدم ارام و با احتیاط دستم را روی بازویش گذاشتم. با دست دیگرش دستم را نوازش کردو گفت شبت بخیر خوشگلم کمی گذشت دلم میخواست دستم را از روی بازوی او بردارم. احساس میکردم این اتصالم به او مثل برق سه فاز مرا میلرزاند. اما امیر همچنان دستش روی دست من بود. همینطور که خواب بود یکبار دیگر نگاهش کردم.‌قدو هیکلش که کاملا بی نقص بود. چشمان درشت مشکی رنگ و ابروهای پیوسته ایی داشت . موهایش فر بود اما چون کوتاه بود زمانهایی که روغن میزدو شانه میکشید فری اش معلوم نبود. تارهای سفیدش هم که خیلی زیاد بود. تقریبا میشد بگی که جو گندمی بود. نمیدانم بحث و جنگ اوایل رابطه بود یا فاصله سنی زیادمان اصلا نمیتوانستم با او ارتباط حسی برقرار کنم . چشمانم را بستم و خوابیدم .‌با نوازش دست امیر روی موها و صورتم از خواب بیدار شدم. به چشمانش خیره ماندم بدنم را کشیدم و گفتم صبح بخیر. صبح تو هم بخیر عزیزم. میخواستم برم تمرین کنم بدون تو دست و دلم نرفت . دلمم نیومد شش بیدارت کنم . سرم را در اتاق گرداندم و گفتم ساعت چنده؟ هفت و نیم. خمیازه ایی کشیدم و گفتم خیلی سحرخیزی ها به سحر خیزی عادت کردم. بریم تمرین؟ کمی به او نگاه کردم و گفتم اما من عادت نکردم. لاله گوشم را به شوخی کشیدو با خنده گفت بلند شو که عادت کنی از تخت پایین رفت بازور و زحمت نشستم و گفتم اخه تو مسافرت چه تمرینی امیر. بیا بخوابیم تو مسافرت تمرین کنیم گناهه فروغ؟
اعظم خانم و پسر جوان اتاق را تخلیه کردند ، وسایلی که خریده بودم به همراه خانم و اقای دیزاینری که هماهنگ کرده بودم امدند و سرگرم چیدن وسایل شدند. من هم خاطرات عمه کتی را میخواندم.خدالعنتت کنه عمو بهجت، ادم به کثیفی و ستمکاری تو ندیدم، خدا روحت را شاد کند عجب مرد بزرگی بوده احمد اقا، دلم برای عسل سوخت در تمام زندگی اش گویا فقط شش سال اول که در دفتر عمه کتی چیزی از ان نوشته نشده خوش بوده. بعد از مرگ احمد اقا مورد ظلم عمه کتی بوده ، چه کتک های بیموردی از من و عمه اش خورده، روحت شاد ننه طوبا، زنی به خداشناسی تو به عمرم ندیدم، ای کاش به خواهشت در لحظات اخر عمر که در میخواستی عسل را ببینی، اهمیت داده بودم، بازگو کردن این مسائل از زبان تو،قطعا برای عسل ، اینقدر ها هم تلخ و سنگین نبود. ای کاش همه ما مثل گلاب کمی قبل از مرگ سعادت توبه نصیبمان شود، زنی با انهمه خبط و خطا به برکت امام رضا و وسیله ساز شدن ننه طوبا، توبه کرد و با ابرو وحیثیت در شهر دیگری تدفین شد، شاید اگر گلاب در قبرستان روستا به خاک سپرده میشد هر کس از بالای قبرش میگذشت لعنتی نثارش میکرد، اما حالا و در غربت چه کسی از گذشته کسی که انجا خاک شده خبر دارد. خدایا منو ببخش چقدر به عسل سرکوفت خطا کار بودن مادرش را دادم. خدا لعنتت کنه عمو بهجت، حرفهایی که تو زدی کجا و اصل ماجرا کجا؟ تو به من حرفی از توبه گلاب و صیغه کردنتان نزدی . دفتر را بستم، خاطرات زهر اگین عمه کتی تمام شد. حرفهای عمو در گوشم پیچید و تکرار شد " مادرش یه زن هرزه و مثل خودش زیبا بود که همه باهاش بودند، منم قاطی بقیه،اما این اواخر فقط بامن بود. بهم گفت حامله س ، من شک داشتم عمو، با خودم گفتم اصلا معلوم نیست این بچه مال کیه؟ اخه خونش رشت بود من فقط پنج شنبه جمعه ها زن عموتو میفرستادم خونه داداشش و میرفتم اونجا. یه پولی دادم به ننه طوبا گفتم اگر بچشو نندازی خودم دست به کار میشم، میبرمش یکی از باغهای خودم، خونشو میریزم، همونجاهم دفنش میکنم، میترسیدم عمو، اگر چو مینداخت اون حرومی ایی که تو شکمشه بچه منه، تو ده انگشت نما میشدم، جواب زنعموتو چی میدادم؟ بعد هم من دلخوش شدم که گلاب گورشو گم کرد، شوهر کردو رفت، همونموقع هم شک کردم، گفتم نکنه کاسه ایی زیر نیم کاسه باشه، احمد معلم مرد با خدایی بود، تحصیلکرده بود، ابرو دار بود، هیئتی، مسجدی، اهل خدا و پیغمبر، تو اون سرما و برف زمستون با حال خرابش نماز صبحشم تو مسجد میخوند. همون موقع گفتم احمد بره گلاب و بگیره؟ باز گفتم ایراد نداره خدارو شکر که شر گلاب کنده شده، حالا زنیکه بعد از هفده، هجده سال لحظه به درک واصل شدنش میگه من دلم نیومد بچه گلاب و بندازم، قتل بود، ادم کشی بود، گفتم گناه داره احمد اقا برای اینکه کسی نگه بچه حروم زادس گرفتش بردش تبریز. این کیانوش دهن لق هم برد گذاشت کف دست مادرش، حالا ترسم از آبرو حیثیتمه، اگر کسی بفهمه گلجان دختر منه انگشت نما میشم، یه نفر بگه بچه بهجته ده نفرمیگن حرومزادس، من سهم الارث این دختررو میدم ، به جهنم بچه هر کی میخواد باشه باشه، یه باغ میزنم به اسمش سگ خورد. ولی ترو به خاک پدر و مادرت یه وقت نیاریش اونجا من و رسوا کنه، مردم اونجا رو من حساب میکنند، اونوقتها منم جوون بودم و نادون ، خبط و خطا میکردم، اما الان سنی ازم گذشته" باصدای خانم دیزاینر از افکارم خارج شدم _کار ما تموم شد، تشریف بیارید ببینید. _ممنون امشب هزینتونو کارت به کارت میکنم _تشریف نمی اورید ببینید. _نه، خیلی ممنون، الان اعصابم بهم ریخته س بعدا میرم میبینم.