#پارت328
نگاهم روی نیما قفل بود اشاره ایی کردو گفت
پاشو بریم.
مامان گفت
بشین اقا نیما
نیما سرش
را به علامت نه بالا داد. معطل نکردم برخاستم از مامان و عیسی خدا حافظی کردم و به دنبال نیما راه افتادم.
سوار ماشین شدیم . هیچ حرفی نمیزد و به روبرو خیره بود . ماشین را داخل حیاط برد پیاده شدم دسته گلم را از صندلی عقب برداشتم و به دنبالش وارد خانه شدم. به طرف کاناپه هارفت در اشپزخانه خودم را سرگرم چای درست کردن نمودم. اثر قرص رفته بود و بدن درد به سراغم امده بود. سرم را که تکان میدادم درد میگرفت دیگر قرص مسکن هم نداشتم.
نگاهم به نیما افتاد. سرش را در گوشی اش فرو برده بود حواسش به من نبود.در یخچال را باز کردم و یک قرص مسکن در اوردم آن را بدون آب خوردم و ظرف میوه را بیرون اوردم. در یخچال را بستم هنوز سرش در گوشی اش بود. چند عدد میوه پوست کندم و در یک بشقاب نهادم و مقابلش گذاشتم. نیم نگاهی به ظرف میوه انداخت . خواستم به طرف اشپزخانه بروم که گفت
بیا بشین
نمیدانستم کجا باید بنشینم روی کاناپه دونفره کنارش؟ یا مثل همیشه کمی دورتر. به طرف کاناپه تکی که رفتم گفت
اینجا بشین.
با احتیاط و کمی فاصله کنارش نشستم . گوشی اش. را به طرفم گرفت و گفت
این پیج آموزشگاه خواهر فرهاده . ببین کدوم کلاسهاشو دوست داری؟
نگاهم به صفحه گوشی اش افتاد .اشاره کرد که گوشی را بگیرم.آن را از دستش گرفتم. کمی بالا و پایینش کردم و گفتم
نمیدونم.
همه جور کلاس هنری هست خوب ببین کدوم و دوست داری
دوباره نگاه کردم و گفتم
جواهردوزی خوبه بنظرت؟
سری تکان دادو گفت
فردا ساعت دو میام خونه
حرفش حسابی خوشحالم کرد فردا کلی کار داشتم . و این نیامدن نیما کمکی به حالم بود.ادامه داد
نهار میخوریم بعد میریم ثبت نام میکنیم.
کمی نگاهش کردم و او گفت
خودم میبرمت خودم هم میام دنبالت. گوشیتو دادم به یه موبایل فروشی یه برنامه روش نصب کنند که زنگ بزنی یا پیام بدی اس ام اسش برای من بیاد . اونم میدم بهت.حواستو جمع کن که پشیمونم نکنی.
سرم را پایین انداختم و او ادامه داد
بیشتر از یک ماهه که زندگیمون جهنم بوده. حرف گوش بده اذیت نکن بگذار مثل آدم زندگی کنیم.
ارام گفتم
چشم.
دست از پا خطا کنی دوباره میشینی تو خونه
باشه چشم.
نگاهش روی من قفل شده بود سرم را بالا اوردم و به چشمانش خیره ماندم. کمی نگاهم کرد و گفت
امشب با عیسی حرف زدم گفتم از فردا مریم و میبرم اموزشگاه تا سرگرم بشه . خودم میبرم میارم یکم بگذره ببینم اگر سرش خورده به سنگ براش ماشین میگیرم خودش بره بیاد .
به او خیره ماندم لبهایش را با مایوسی ورچیدو گفت
عیسی گفت دارم اشتباه میکنم و الان زوده .
نفس پرصدایی کشیدو گفت
دوست ندارم ادامه بدم .به قول خودت خدا هم راضی به این چیزها نیست.