eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 نگاهش را از من گرفت . به زمین خیره ماندو گفت تو هم دیگه تمومش کن. هرچی که شدو هر اشتباهی تو کردی و من کردم دیگه بسه . زندگی و جمع و جور کنیم و چند تا بچه بیاریم. دست نیما را گرفتم و گفتم یکی دوبار دیگه هم این حرف و زدی. منو امیدوار کردی که میخوای ببخشیم . ولی دوباره یکی دوروز بعدش.... با کلافگی حرفم را قطع کردو گفت خسته شدم مریم. یک ماهه که درست و درمون خواب به چشمم نیومده‌ . تو راست میگی تو این شرایط یا باید تمومش کرد و یا فراموشش کرد. مکث کردو سپس ادامه داد تمومش که نمیشه کرد. نگاهم کردو گفت خیلی سعی کردم که بتونم بفرستمت بری اما نشد.‌دلم پیشت گیره نمیتونم ازت بگذرم. نگاهم را از شرم کاری که کردم و رسوا شدم از او گرفتم و او ادامه داد به من حق بده اگر نتونم مثل سابق آزادت بگذارم و بهت اعتماد کنم. نگاهم را بالا اوردم و به چشمانش خیره ماندم.‌ نگاه نیما هم روی من قفل شد . ته چشمانش دلخوری بزرگی دیده میشد. دلخوری ایی که من شرمم می امد بیشتر از این نگاهش کنم. منِ احمق برای دیاکو نوشته بودم که نیمارا دوست ندارم و دیاکو چقدر از او دفاع کرده بود. در واقع اتش درون نیما را بیشتر حرفهای دیاکو روشن کرد. اهی کشیدم. چقدر دلم میخواست دورا دور خبری از او میگرفتم. نگاهم‌ را از او گرفتم.‌بغض راه نفسم را بست. اخ که چقدر دلم برای دیاکو تنگ شده بود. چه اتفاقی برایت افتاده که حتی در تشییع جنازه پدرت هم نرفتی؟ چانه م لرزید اشک روی گونه م لغزید.‌نیما با انگشت سبابه اش اشک را از گونهوم پاک کرد و گفت دیگه تمومش کن مریم. نفس عمیقی کشیدم سرم را بالا اوردم و به چشمانش نگاه کردم. لبخندی تلخ روی صورتش بود . واضح بود که با لبخندش قصد ارام کردن من را دارد. این کارش بیشتر مرا از درون برهم میریخت. ای ‌کاش همچنان تحویلم نمیگرفت. من به او بد کرده بود م و شرمی مادام به دنبالم بود. شرمی که مثل خوره جانم را میخورد. او به من ستم کرده بود و غرورم را خدشه دار کرده بود و حرمتم را بارها و بارها شکسته بود کینه سنگینی از او به دل داشتم. کینه ایی که نمیگذاشت دلم را با او صاف کنم. سرم را تکان دادم حالم حسابی خراب بود. ادامه این زندگی برایم ترسناک بود.‌ نه حرمتی برایم مانده بود نه ابرویی جلوی خانواده خودم و مادر نیما داشتم. اینکه همه میدانستند رفتار نیما با من بد است زیاد هم بد نبود چون خشم و خشونت نیما صحه ایی روی زشتی کار من گذاشته بود اما اگر نیما بر تصمیمش میماند و با من دوباره همان ادم سابق میشد نگاه های دلسوزانه مادرش و دیگران تبدیل به نگاه های معنادار میشد. از هر سو و زاویه ایی که نگاه میکردم ادامه این زندگی خیلی سخت بود. از طرفی او دست بردار من نبود. من هم حامی نداشتم که بخواهم ترکش کنم. دستم را به گرمی در دست خود فشردو گفت فکر و خیال نکن سرم را بالا اوردم خیره در چشمانش ماندم و او گفت این چند وقته هردومون تو شرایط بدی بودیم. تو پدرتو از دست دادی منم خواهرمو . مشکلات زندگی خودمونم که از همه بدتر بود. این پنج شنبه چهلم پدرته ده روز بعد چهلم لیلاست . فردا یه بلیط میگیرم بعد از چهلم لیلا یه مسافرت خوب بریم. بغضم را قورت دادم صدایم را صاف کردم و گفتم بریم کجا؟ دوست دارم یه سفر درست و حسابی بریم. حال و هوامون‌عوض بشه. این چند وقته میام خونه با تو بحثم میشه اعصابم بهم میریزه میرم‌خونه مامانم اونجا دارن گریه زاری میکنند بهم میریزم.‌میرم پیش عیسی حال اون بدتر داغونم میکنه . تنها پناهگاهم شده نمایشگاه. مکثی کردو گفت پاشو بریم بخوابیم من صبح کلی کار دارم. از پیشنهادش استقبال کردم و سریع برخاستم. من هم صبح کلی کار داشتم به امید خدا شمش را از ماجد میگیرم و در حیاط خانه دفن میکنم. اگر نیما بر سر حرفش نماند و باز قصد زدن من را داشت حتما از خانه فرار میکنم.