eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 صبح با صدای نیما از خواب بیدار شدم. مریم. با هول ووهراس چشم باز کردم نگاهم به ساعت افتاد. نه و نیم بود هینی کشیدم وتیز نشستم.‌. دوباره بدن درد به سراغم امد.‌ جای مشتهای نیما روی سرو کمرم تیر میکشید.‌اما از ترس اینکه الان صبحانه اش دیر میشود. اهمیت به دردم ندادم و ایستادم. لای درگاه در خیره به من بود و با لبخند به من نگاه میکرد. یاد حرفهای دیشبش افتادم. انگار واقعا نیما تغییر کرده بود.‌ارام گفتم سلام. بیا صبحانه‌بخوریم. از اتاق خارج شدم‌و به سرویس رفتم دست و رویم را شستم و به اشپزخانه رفتم.‌نیما ماهیتابه را از روی گاز برداشت صدای جلز و ولز سرخ شدن تخم مرغ ها مرا متعجب کرد. به طرفش رفتم . تخم مرغ ها را در بشقاب گذاشت و گفت بشین سر میز هاج و واج‌نگاهش میکردم ارام روی صندلی نشستم دوعدد چای ریخت و مقابلم نشست. پارچه روی سبد نان را کنار زد سنگک تازه گرفته بود.‌ مشغول خوردن شدم. نمیدانستم این انس و دوستی را باور کنم یانه . صبحانه را که خوردیم برخاست و گفت اماده باش ساعت دو میام دنبالت بریم اموزشگاه ثبت نام کنیم. چرا دو؟ مگه نهار نمیای؟ یه مشتری دارم پیام داده ظهر میام قرارداد بنویسیم. نهار هم مهمون منید. اما به محض رفتنش میام دنبالت ته دلم جشن بر پاشد دیگر نه نیازی به کمک گرفتن از سپیده بود و نه استرس داشتم که نکند سر برسد. یاد حواس پرتی هایش افتادم نکند باز چیزی در خانه جا بگذارد که بخواهد بین روز بیاید. برای همین گفتم دسته فاکتور برای من یادت نره بیاری چه فاکتوری؟ تو دفتر ثبت کنم دیگه سرتایید تکان دادو گفت باشه میارم. اینم میخواد قسطی بخره؟ نه این وضعش خوبه .واسه خودش و دخترش و خانمش و پسرش سفارش داده بود ماشین وارد کردم.‌الان میخواد بیاد بیاد تحویل بگیره. ابرو بالا دادم و گفتم آفرین تو کار ساخت و سازه . خونه و زندگیشون تبریزه. واسه تحویل ماشین هاش اومده اینجا سند ماشین هارو برداشتی؟ فکری کردو گفت خوب شد گفتی به طرف اتاق خواب رفت نفس راحتی کشیدم و خدارا شکر کردم.‌ با پوشه ایی باز گشت . دستمال و شیشه پاک کن را در دستم گرفتم تا اوضاع را با تمیز کردن خانه عادی نشان دهم. مقابلم ایستاد پیشانی م را بوسید و گفت ظهر میبینمت متعجب از رفتارش فقط نگاه میکردم. راستی راستی نیما مرا بخشیده؟ بازهم حفاظ در را به روی من قفل کرد. دیشب هم گفت که مثل سابق نمیتواند به من اعتماد کند.‌ از خانه که رفت شتابان به طرف اتاق خواب رفتم.من باید هر طور شده امروز کارم را تمام میکردم و این گوشی لعنتی را دور می انداختم.