#پارت331
با من بمان💐💐💐
کیف را از داخل کمد در اوردم و گوشی را روشن کردم. بلافاصله پیام ماجد امد.
من سر قولم هستم شمش رو هم خریدم.منتظر خبرتم.
شماره مسعود را گرفتم لحظاتی بعد گوشی را پاسخ دادو گفت
الو
سلام.
سلامشما کجا هستید؟
صبح رفتم کارهای دادگستری و انجام دادم با اگاهی هم هماهنگ کردم منتظر جواب منن.
یعنی الان من اگر بگمماجد کجاست دستگیر میشه؟
بله رئیس آگاهی شماره شخصیشو به من داده.
برای مسافر خونه چیکار کردی؟
مشخصات دونفرو برات میفرستم بگو دیاکو با مدارک اون تو مسافرخونه ست
اون دو نفر کی هستند؟
از افسرهای اگاهی هستند.
ضربان قلبم بالا رفت اگر مسعود موفق به دستگیری ماجد نمیشد حساب من با کرام الکاتبین بود.
منتظر خبر من باشید.
ارتباط را قطع کردم و شماره ماجد را گرفتم لحظاتی بعد گفت
الو
سلام.
کجا ببینمت ؟
برات یه ادرس میفرستم بیا اونجا
منتظرم.
ارتباط را قطع کردم پایم به رفتن شل شد. حالا که نیما رنگش عوض شده. حالا که زندگی دوباره روی خوشش برگشته چرا پای ماجد را به زندگی م باز کنم؟
مردد مانده بودم. یاد فرح و درد دلش افتادم. مادری که هرگز ندیدم....
زندگی خودم مقابل چشمم امد اگر ماجد مرا وادار به ازدواج با نیما نمیکرد..
مردن ناصح خان....
و دیاکو... آه دیاکو...یادت چانه م . شانه م.دلم ....تمام بدنم را میلرزاند.
از همه اینها که بگذریم. ماجد با داعش همکاری میکند. احتمالا به محض اینکه ماجد دستگیر شود دیاکو مطلع میشود و اسناد را به سپاه میدهد.
ماجد دروغ میگفت که با دیاکو کاری ندارد چون خودش هم میدانست که هیچ دشمنی بزرگتر از دیاکو ندارد. تمام زندگی دیاکو را برهم ریخته بود. مسبب مرگپدرو مادرش و ناکام ماندن عشقش شده بود .
میدانست که اگر دیاکو را مهار نکند برایش دردسر ساز میشود.
پیشنهاد پنجاه ملیون دلار فقط برای گرفتن مدارکش نبود میخواستوجان دیاکو را بگیرد.
من به خاطر شرایط زندگی م زیاد نمیتوانستم از خانه دور شوم ناچار بودم که ادرسی نزدیک خانه م را بدهم. برای همین برای ماجد نوشتم .
نیم ساعت دیگه اینجا باش. من دارم از داخل ساختمان خیابون و میبینم اگر تنها نیای مطمئن باش
که خطم خاموش میشه و تمام.
بلافاصله پاسخ داد
من تنهام.
ادرس سرخیابان را برایش فرستادم. لباس پوشیدم و از جایی که کنده بودمش از خانه خارج شدم. بار دیگر حفره ایی که برای پنهان کردن شمش کنده بودم را چک کردم و از خانه بیرون رفتم.
این استرس لعنتی دست بردارم نبود.زانوانم از ترس اینکه نکند نیمامتوجه نبودم شود میلرزید.تلفنم در جیبم لرزید ان را در اوردم نام شکوفه روی صفحه بود.ان را بی جواب گذاشتم وبرایش نوشتم نیاز نیست زحمت بکشی خودم حلش کردم. سپس به راهم ادامه دادم.