eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
194 عکس
138 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به طرف سماور رفت یک سینی چای پرکردو گفت شما اول زندگیتونه . بگید بخندید . خوشحال باشید.‌ امیر اهی کشیدو گفت من خیلی دوست دارم بگم بخندم و خوشحال باشم اما فروغ نمیزاره که به طرفش چرخیدم و گفتم من نمیزارم؟ اره تو نمیزاری . اشاره ایی به اتاق بهزاد و نازنین کردو گفت من و از معرفی کردن پشیمون کردی . الان با خودم میگم اخه مرد حسابی نونت کم بود یا ابت کم بود که این اتیش و به زندگی خودت انداختی. سرمیز نشستم امیر هم مقابلم نشست دستانش را روی دستانم گذاشت و گفت عزیزم.... کلامش را بریدم و گفتم چرا ادامه میدی امیر؟ حرفهامونو زدیم. من قانع شدم دیگه یک کلمه هم راجع به این چیزها از من نمیشنوی باشه؟ تمومه . نفس پرصدایی کشیدو من گفتم خودکرده را تدبیر نیست. صدای بهزاد مرا ساکت کرد صبح بخیر امیر دستانش را کشید و هردو پاسخ او را گفتیم. صبحانه مان را که خوردیم به تهران بازگشتیم. ساعت نزدیک ده شب بود. امیر با دولیوان چای از اشپزخانه خارج شدو گفت بیا چایی بخوریم. مقابل اینه ایستاده بودم. و در حال تماشای خودم بودم. زیر ابروهایم تک به تک در امده بودند امیر کنارم امدو گفت به چی نگاه میکنی؟ به طرفش چرخیدم و گفتم به خودم امیر مرا از شانه م هل داد عقب عقب رفتم و روی کاناپه افتادم. مبهوت از کار او نگاهش کردم و گفتم چرا؟ لبخندی حرص در بیار زدو گفت چرا اینقدر شل و وارفته وای میستی؟ بهت گفتم قرص و محکم پاهاتو بچسبون به زمین سفت وایسا برخاستم و گفتم تو زندگی عادیمونم من باید تو فاز تمرین باشم؟ کارت خیلی زشته امیر قهقهه خنده ایی زدو گفت ناراحت شدی؟ اره من وایسادم جلو اینه دارم خودم. و نگاه میکنم مگه در حال تمرینیم که منو هل میدی؟ کلا عادت کن سفت وایسی. تو یه جوری وای میسی و راه میری که بادم میتونه بندازت چه برسه به هل دادن فکری به ذهنم خطور کرد پشت شصتم را روی چشمم گذاشتم و چشمانم را جمع کردم. امیرگفت چی شده؟ چیزی رفت تو چشمت ؟ پشت دستم را روی چشمم مالیدم . امیر جلو امد با دستانش دوطرف سرم را گرفت خم شد توی صورتم و گفت ببینم ؟ از نزدیکی او استفاده کردم مشتی به گونه اش زدم امیر سرش را عقب کشید یک قدم عقب رفتم و گفتم گاردتو ببند‌ چشمانش را ریز کرد در حالیکه سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت بهت گفتم نباید استاد تو بزنی اولا استاد اگر استاد باشه مشت نمیخوره. امیر خندید دست به سینه مقابلم ایستاد من ادامه دادم دوما تو همیشه که استاد من نیستی اینجا خونه ست. باشگاه که نیست. با خنده ادامه دادم در ثانی من تا بتونم استادمو میزنم . اگر میبینی بیشتر مواقع نمیزنم چون اولا زورم نمیرسه و دوما استاد بیشتر مواقع حواسش جمعه. دستم را گرفت من را کنار خودش نشاندو گفت ببینم دستتو ؟ استینم را بالا زدم و گفتم دیگه خوب شده فقط یه تکه ش بازه چهار پنج تا بخیه مونده ؟ میخوای اونهارو هم بکشم راحت بشی؟ تو بکشی؟ اره بلدم. سرتایید تکان دادم . امیربرخاست به اشپزخانه رفت جعبه کمک های اولیه اش را اورد و به طرفم امد روی زخمم الکل پاشیدو با قیچی ریزی نخ ها را چیدو از دستم بیرون کشید. پمادی هم اورد و روی زخمم مالیدو گفت خودت حواست باشه روزی سه بار از این بزن روش یکم بگذره میبرم برات لیزر میکنم.