#پارت333
با منبمان💐💐💐
مرا از سالن رد کرد و به حیاط برد در را نشانم دادو گفت
از اونجا برو بیرون.
دوباره دستش را فشردم و گفتم
ممنونم ازت
برو معطل نکن واسه من بد میشه اگر صاحب سالن بفهمه اخراجم میکنه
تا عمر دارم دعات میکنم.
دوان دوان به طرف در رفتم ان را گشودم. کوچه خلوت بود و پرنده در ان پر نمیزد. خوشبختانه مقابل ایستگاه تاکسی بودم.سریع سوار اولینتاکسی شدم پسری جلو نشسته بود رو به راننده گفتم
اقا حرکتکن من حساب میکنم.
ماشین را روشن کردو حرکتنمود از کوچه بعدی دوباره وارد ان خیابان شد. دوموتور سوار همانجا که من شمش را از ماجد گرفته بودم ایستاده بودند و به در ارایشگاهنگاه میکردند در هودم فرو رفتم تا نکند من را ببینند میتوانستم حدس بزنم که رفقای ماجد هستند.
گوشی را در اوردم شماره ماجد را گرفتم و ارام طوریکه راننده تاکسی نشنود گفتم
تو که گفتی تنهام.
ماجد ساکتبود و من گفتم
اون دوتاموتور سوار چی بودن پس؟
با کلافگی گفت
میفرستی ادرس و یا نه؟
دیاکو با هویت جعلی توی یه مسافرخونه ست.
خندیدو گفت
حدسشو میزدم که با مدارک کس دیگه داره زندگی میکنه والا تاحالا گرفته بودمش
موهاشو کوتاه کرده رنگ مشکی گذاشته ریش و سبیلشم زده. ابروهاشم مشکی کرده قیافش صد درجه عوض شده
کدوم مسافرخونه؟
ادرس و اسم خودش و دوستش و الان برات میفرستم.
منتظرم.
فقط سر قولت بمون وقتی بهش رسیدی ببرش به ادرسی کهمیگم
میبرم.
شمش دوم و کی برام میاری؟
صدایش فریاد شدو گفت
فردا. میفرستی یا نه؟
قطع کردم و ادرس را فرستادم. بلافاصله شماره مسعود را گرفتم کمی بعد گفت
الو چی شد پس؟
داره میاد سمت ادرسی که فرستادید
مطمئنی؟ مامورهای اگاهی تومسافرخونه هستند ها
اره مطمئنم. داره میاد اونجا . فقط هر اتفاقی که افتاد به من خبر بده چون اگر نتونید ماجدو بگیرید من باید فرار کنم.
چرا؟
ادرس مغازه برادرم و داره میره سراغ اون. شوهرم اگر بفهمه منو میکشه
باشه بهتون اطلاع میدم.
سرکوچه که رسیدیم از تاکسی پیاده شدم و وارد کوچه شدم. خدارا شکر خبری از ماشین نیما در مقابل خانه نبود اما من به شدت استرس داشتم.
کلید انداختم دیدن قفل در هم حالم را خوب کرد. پاکت را باز کردم شمش را نگاه کردم فاکتور را هم چک نمودم . حتی کد ملی من هم در ان ثبت بود. ان را به خاک سپردم و وارد خانه شدم.
گوشی و کارت و پولم را سرجایش گذاشتم فکری به ذهنم خطور کرد تا دارو خانه فاصله ایی نبود چرا یادم رفت که قرص بگیرم. یکاسکناس برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم نیما گفت که دو به خانه می اید الان یک ساعت و نیم مانده رفت و برگشت من پنج دقیقه طول میکشید. گوشی را هم درون جیبم نهادم منتظر خبر مسعود بودم.
دوباره از مخفیگاهم به حیاط رفتم و از خانه خارج شدم. خواستم بدوم اما بدن درد به من اجازه نمیداد. تا انجا که میتوانستم تند گام برداشتم و به دارو خانه رفتم . از فرصتی که دارویم را بیاورد استفاده کردم و شماره ها و تماس ها و پیام هارا پاک کردم. قرص را گرفتم. یکی را همانجا بدون اب خوردم و دوباره به طرف خانه راه افتادم.
سرکوچه که رسیدم تلفن در جیبم لرزید. ان را در اوردم شماره مسعود بود. ارتباط را وصل کردم و گفتم
چی شد؟
دستگیرش کردند.
نفس راحتی کشیدم و گفتم
با چشم خودت دیدی؟
اره . دارن میبرنش اگاهی
شمارو دید؟
بله به جرم قتل دستگیرش کردند.
فهمید که من لوش دادم؟
اره داد زد رو به من گفت
به مریم بگو زنده ت نمیگذارم. تو یه ذره بچه منو به بازی گرفتی
به طرف خانه قدم زنان حرکتکردم و گفتم
غلط کرده. از زیر سنگ هم که شده باشه دیاکو رو پیدا میکنم و بهش میگم که ماجدو گرفتن اسنادو ببره اگاهی تحویل بده.
.