eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 این را به نیما گفت و از بازویم گرفت. سرش را به من نزدیک کردو گفت به من میگه به تو هم میگن برادر؟ تو بی غیرتی .‌خاک برسرت که خواهرتو انداختی زیر دست یه ارنعود بدتر از خودت، که با اون هیکل گنده ش بیفته به جون مریم. اینقدر کتکش زده و اذیتش کرده که بچه م دوپاره استخون ازش مونده. خودم را رها کردم .‌ بدنبال پناهگاه بودم. عقب رفتم. بین اندو انگار نیما امن تر بود.‌ پشتش ایستادم او قصد اسیب رساندن به من را نداشت و فقط میخواست بیرونم کند عیسی ادامه داد دوتا پاره استخون زیاده از تو یه نام هم نباید باقی بمونه. سپس نیمارا دور زد جیغ کشیدم عیسی از پشت گردنم گرفت من هم از کت نیما گرفتم تا نتواند من را بکشد. نیما خودرا از من رها کرد عیسی مرا کشید مقابل نیماروی زمین نشاندو گفت به دست و پاش بیفت و التماسش کن که پست نفرسته والا میکشمت . با احتیاط گفتم چهل روز پیش این اشتباه و کردم بهم گفت برو التماس کردم موندم. دیگه این اشتباه و نمیکنم. این حرفم انگار تمام خشم عیسی را برانگیخت. دستش را چرخاند گلویم را گرفت. ان را با بیرحمی فشردو گفت از این خونه جنازه ت باید بره بیرون. خودم میکشمت. مامان اگر دل داره بره شکایت کنه. یا اعدامم میکنن یا از دست تو راحت میشم. دستم‌را به دست عیسی گرفتم چشمانم از حدقه بیرون زدو بریده بدیده گفتم من گلوم‌... درد میکنه .... نیما عیسی را هل دادو گفت شرتون و از خونه من ببرید.‌برید بیرون از اینجا همو بکشید.‌ عیسی رهایم کرد و گفت اون‌ گوشی و میخواستی چیکار؟ بازاون پسره دیاکو‌ رو‌گشتی پیدا کردی اره؟ نیما گفت اون خیلی شرفش بیشتر از این آشغاله فکر نکنم پای اون وسط باشه. صدای زنگ گوشی نیما بلند شد ان‌را از جیبش در اورد‌. ارتباط را وصل کردوگفت بله....از کجا....ازمایشگاه چی؟.... نگاه من و عیسی روی نیما قفل شد.‌نیما گفت بله خانمم هستند. چهره نیما برافروخته شد. نیم نگاهی به من انداخت عقب عقب رفت و وارد اشپزخانه شد.‌از جایم برخاستم عیسی مرا گرداندو گفت یه معامله درست و حسابی کرده بود اومده بود دنبال من که بیایم خونه تو کثافت و برداریم سه تایی بریم نهار بخوریم. از دم مغازه من تا اینجا داشت از پشیمانی تو حرف میزدو میگفت دیگه به روش نیارید چه اتفاقی افتاده.‌ و چه اشتباهی کرده. اومدیم خونه درو باز کردیم اول فکر کرد خوابی بعد گفت لابد دستشوییه ....حمومه .... مرا از کتفم هل دادو گفت کدوم گوری بودی؟ این گوشی چیه تو دستته؟ صدای نیما عیسی را ساکت کرد. ولش کن عیسی سپس آرنج دستش را روی میز گذاشت و سرش را به ان تکیه داد . عیسی نزدیک اشپزخانه شدو گفت چی شد؟ سرش را بالا اوردو گفت یه نخ سیگار به من میدی؟ عیسی با تعجب گفت سیگار؟ نیما فقط به او نگاه ‌کرد عیسی پاکت سیگار و فندکش را مقابل اونهاد. نیما یک‌نخ از ان را روشن کرد.‌عیسی رو به من گفت ده ساله که نیما سیگارو کنار گذاشته ببین تو چی به سرش اوردی؟ به دیوار تکیه کردم.‌ من دیگر جایی در این خانه نداشتم.عیسی را هم دیگر نمیخواستم.‌ همان بهتر که برادری ش را با من تمام کند شمش ماجد را برمیدارم و از این خانه و این زندگی میروم.‌مامان هم اگر مرا نمیخواست . ایرادی نداشت اما دلم نمیخواست دیگران‌. با این ذهنیت که من کار بدی کرده م باشند. حقیقت را میگویم بعد میروم. صدایم را صاف کردم و گفتم